ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 30
کل بازدید : 482150
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 92/8/18 ساعت 3:19 ع توسط حسین شمخالی


زمانیکه17ساله بودم یک شب با مامانم وخواهرم تاساعت 2شب نشستیم خاطره تعریف کردیم وخندیدیم من که حسابی خسته بودم شب بخیرگفتم رفتم اتاقم بخوابم فضای اتاقم طوری بود که در بازمیکردی اولین چیزیکه میدیدی یک چوب لباسی ایستاده بودکه مامانم سلیقه به خرج داده بود یک توری سفید بلند براش دوخته بودانداخته بود روش که این خودش توی تاریکی شب مثل یک ادم چادر بسر ترسناک بود خلاصه برقها روخاموش کردم دربستم رفتم دراز کشیدم چشام تازه داشت گرم خواب میشد که یهو دیدم دراتاق باز شد یک نفرسیاهپوش قدبلند نفس نفس زنان وارد شد در رو بست اول فکرکردم بابامه اخه اون راننده ماشین سنگین بود همیشه نیمه های شب میومد خونه اما ازمحالات بود که نرسیده اول بیاد اتاق من اونم با اون وضع بلاخره سرتون درد نیارم دیدم طرف داره نفس نفس زنان میاد سمت من که یهو ازجام بلند شدم داد زدم بابا دیدم صدای نفس قطع شد اونم ترسید دوید سمت چوب لباسی 2بار بادستش توری رو کنار زد رفت پشتش قایم شد سریع پریدم لامپ روشن کردم دیدم هیچکسی جزمن داخل اتاق نیست که وحشت زده رفتم پیش مامانم تاصبح همونجا خوابیدم بااینکه سالها ازاین واقعه میگذره هروقت تنها میشم خاطره اون شب میاد درنظرم همش بخودم میگم اون شخصی که من دیدم جن بود یا بختک ؟؟؟؟








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ