ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 482061
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 92/12/4 ساعت 3:46 ع توسط حسین شمخالی


یک شب ساعت 12 با دوستم رفته بودم قبرستون به سرم زد برم از نزدیک قبرهای کنده شده رو ببینم به محض اینکه خم شدم داخل قبر ببینم زیر پام از بس گل بود خالی شد افتادم داخل قبر هرچی تقلا زدم بیام بیرون نشد با کمک دوستم بیرون اومدم بماند که هرچی از دهنش درامد بهم گفت دوستم ناراحت از این بود که تو چرا همش دیروقت میری سرخاک بابات خوب میخواستم بابام شب ها نترسه دیگه بدونه که من فراموشش نکردم ..داشتم میگفتم دوستم رفت سوار ماشین شد منم رفتم سراغ اب تا لباسهام رو با کفشم که گل خالی شده بود تمیز کنم که یکمرتبه دیدم یک نفراز کنارم رد شد شیر اب بستم برگشتم دیدم اون شخص وایستاده فقط منو تماشا میکنه من راه میرم اونم راه میره من وای می ایستم اونم وای می ایسته که شروع کردم به دویدن اونم تا دم قبرستون اومد اما بیرون نیومد پریدم داخل ماشین به دوستم گفتم اون شخص ببین جلوی در وایستاده نگاه کرد گفت من کسی رو نمی بینم مرتب میخندید و میگفت حتما صاحب قبر بوده ازت شاکی شده قبرش خراب کردی اومده سراغت ...اما وقتی براش تعریف کردم دیگه هیچوقت با من قبرستون نیومد ترسیده بود از اینکه شخصی رو که من میدیدم اما اون نمی دید البته ناگفته نماند که منم بعد از اون شب ها تا نزدیک در قبرستون میرفتم دیگه داخلش نمیرفتم








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ