ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 482058
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 93/3/22 ساعت 11:56 ع توسط حسین شمخالی


نوروز سال 1390 بود که اتفاقی باعث شد بنیان خانواده من از هم بپاشد ،مادر شوهر پیری دارم که از عفریت هم بدتر است همه یزندگی اش در حال دعا گرفتن و زندگی مردم رو خراب کردنه از اقبال نحس من پدر شوهرم فوت شد وقرار شد مادر شوهرم برای مدتینزد ما بماند و برای من دعا گرفت و این بلا ها را سرم آورد از شب اولی که وارد خونه شد اتفاقات شروع شد شب همه خواب بودیمکه دیدم دختر کوچکم گریه میکنه ومیگه کمک کمک سریع پاشدم برق رو... روشن کردم دیدم بچه کبود شده ومیگه یه آدم که قدشخیلی خیلی بلند بود و لباس مشکی تنش بود اومد گلوم رو گرفت شروع کرد به خفه کردنم من هم دخترم رو بردم پیش خودم خوابوندمهرگز فکرم به اجنه نرفت چون کاملا نسبت بهشون بی اعتقاد بودم مادر شوهرم که از رابطه خوب من وهمسرم مطلع شد حسادت تماموجودش را گرفت از فردای آن روز من اجنه را با چشم خودم دیدم گاهی مثل شبح گاهی مثل موجودی سیاه رنگ وبسیار زشت که مرافقط می آزردند یک شب که همه دور هم نشسته بودیم من قیافه واضح اجنه را دیدم که روبرویم نشسته بودم فریاد زدم شما هم میبینیدهمه با تعجب نگاهم کردند و شوهرم عصبی شد و سیلی محکمی به صورتم زد وگفت تو دیوونه شدی اگه باز هم به این مزخرفات ادامهبدی طلاقت میدم .این اتفاق باعث شد تا مدتی هیچ حرفی از اجنه نزنم هر شب تا صبح بالای سرم مینشستند اذییتم میکردند ومن به مرور لاغر تر ولاغرتر میشدم گاهی اوقات از آن ها کتک میخوردم شب ها دخترم میترسید و آن موجود قد بلند رو میدید اما همسرم فقط من را دعوا میکردومیگفت با این چرت و پرتات بچه رو هم مثل خودت دیوانه کردی یک روز که خونه تنها بودم موجودی بسیار ترسناک تر از آن قیافهقبلی ها گردنم را گرفت و بشدت میفشرد بطوری که بیهوش شدم وقتی شوهرم به خانه آمد این صحنه را دید مرا پیش روانپزشک بردودکتر هم تشخیص داد من روانی شده ام اما آیا دخترم هم روانی بود که آن ها را میدید؟ تمام طلاهایم گم شد و مادر شوهرم به شوهرممیگفت این دیوانه حتما طلاها رو گم کرده و شوهرم هم از تا ثیرات مادرش من را زیر شلاق میگرفت ومیزد ومیگفت تو دیوانه ایوخود زنی میکنی شبانه روز اجنه من را اذییت کردند تا شبی..... سیدی به خانه ما آمد تا وارد شد به همسرم گفت با این خانه چه کردهای اینجا پر از جن وناپاکی است همسرم که این را شنید لرزه ای بر بدنش افتاد که کاملا مشهود بود مادر شوهرم که دست وپایش راگم کرده بود میگفت نه جن وجود ندارد سید که او را نگاه کرد به سوی من برگشت و گفت این زن خود شیطان است ولی همسرم او راباور نکرد من را طلاق دادند و به دلیل دیوانگی فرزندم را از من گرفتند بعد از دو سال همسرم متوجه شده است که مادرش چه کردهاست و او را از خانه بیرون کرده وآن سید با سه دعا وجود اجنه را از زندگی من پاک کرد بعد از آن ماجرا اسم جن هم می آید از ترستشنج میکنم و مادر شوهرم را نفرین کرده ام لعنت خدا بر او باد .








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ