ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 23
کل بازدید : 482181
کل یادداشتها ها : 36

1 2 3 4 >
نوشته شده در تاریخ 91/12/24 ساعت 6:6 ع توسط حسین شمخالی


دوستان و بازدیدکنندگان عزیز و محترم

 

این وبلاگ صرفا برای دور هم بودن و آشنا شدن با دنیای اجنه ها هستش

شاید شما به این نوع خاطرات اعتقاد نداشته باشین ولی این مسائل صحت دارند و بزرگانمان خواه خواسته یا نخواسته باهاش مواجه شدن . این خاطرات برای من نیست .من فقط راوی هستم .همین
هر اتفاقی که برای بزرگانمون یا اطرافیانمون افتاده من در قالب خاطره در این وبلاگ برای شما دوستان گذاشتم ..

 

 

 



  



نوشته شده در تاریخ 94/12/5 ساعت 7:14 ع توسط حسین شمخالی


بنده دبیر بازنشسته هستم و این خاطره هم بر میگرده به زمان تدریسم در مدارس و سال هشتاد ، حدود 15 سال پیش . من در منطقه ای به نام تالش گیلان البته در یکی از روستاهاش تدریس میکردم . یه روز طبق معمول وارد کلاس شدم و بعد از نشستن سر جام دیدم یکی از دانش اموزای دبیرستانیم خیلی شوکه هستش . به بچه ها گفتم رضایی چشه . گفت که دیشب جن دیده آقای شعبانی . گفتم یعنی چی که جن دیده ؟؟؟ گفتن دیشب توو خونشون جن دیده ، به تمسخر گرفتم و درس رو شروع کردم . موقع درس به عینه دیدم که پسر بیچاره اصلا حالش خوب نیست و انگار که واقعیته و تظاهر نیست  ، گفتم علی چته؟؟ اسمش علی بود . با خیلی مکث و خستگی روحی نگاهی بهم کرد و گفت آقای شعبانی میترسم ؛ اصلا حالم خوب نیست ، گفتم چی شده؟؟؟ گفت : دیشب واسم یه اتفاق بدی پیش اومد که نمیخواستم بیام اما به اجبار پدر و مادرم راهی شدم و اومدم ، خیلی حرف داشت واسه همین نشستم روو میز تدریسم و شروع کرد : دیشب برای امتحان امروزمون که شیمی داریم ساعت 12 شب کتاب رو برداشتم که بخونم ؛ یه اتاق خواب دارم که جدای از حال و پذیراییه که سمت جنوب خونه واقع شده و رو به جنگل و کوه پشت سر خونست ، یه در اتاقم به پذیرایی و خونه وصله و یه در و پنجره به ایوان و سمت کوه که یه سکوی مانند و نرده هست جلوی پنجره اتاقم ، دقیقا هم تختخوابم روو به همون پنجره و دقیقا کنار در اتاقم به پذیرایی قرار گرفته ، کتاب شیمی رو برداشتم و بعد شام موقع خواب اومدم توو اتاقم و درو بستم و نشستم روو تختخوابم و تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به خوندن ، کم کم چراغهای پذیرایی خاموش شد و بعد از چند دقیقه صدای خونوادمو دیگه نشنیدم متوجه شدم که خوابیدن ، یه ساعتی گذشت ساعت 1 میشد شایدم یک و نیم نصف شب ، گرم خوندن درس بودم (شبهای پاییز بود و در این مناطق عموما شبها ،  مردم زود میخوابن و مخصوصا توو روستاها خیلی ستوکوره و تاریک) گرم خوندن بودم که بخاطر اینکه یه مکثی کرده باشم و یه استراحت به خودم بدم کتاب رو آوردم پایین که قبلش یه ترسی به جونم افتاد ، خیلی محیط از نظر حس و فضا سنگینی خاصی داشت ، یباره با پایین اومدن کتاب پشت پنجره روو نرده ها یه مرد رو دیدم ، حس کردم چشام تار میبینه ، چندبار چشممو این ور اونور کردم دیدم واقعیته ،  یه مرد با مو و دندون های بلند ، چنان زشت که نمیشه تجسم کرد ، به پیرمردها شباهت داشت ، خیلی ژولیده و بلند قامت ، لباسش سفید و یکسره ، اما خیلی لباسش کثیف بود . چنان ترسی به جونم افتاد که نگو ، چشم توو چشم شدیم حدودا به مدت 20 ثانیه ،  یه سردرد خاصی رو تجربه کردم . حالم بد شد و انگار تمام اتاق گرماشو از دست داد ، انگار که همین شخص با این هیکل داشت موهای سرمو از پشت سرم جدا میکرد  ، یه لحظه به خودم اومد گفتم خیاله ، بخاطر اینکه به حال خودم بیام کتاب رو به زور به سمت بالا جلوی صورتم اوردم که جدا بشم از اون محیط ، کتاب رو جلوی صورتم به حالت خوندن گذاشتم و یه 2 دقیقه ای ادامه دادم همون حالت رو ، کتاب رو به مثال میخوندم اما تمام وجودم ترس بود و دلهره ، جملات کتاب رو اصلا نمیدیدم ، خودمو به زور نگه داشتم ، همش زیر لب خدا رو به زبون میاوردم ، همش بسم الله ، کتاب رو میخواستم بیارم پایین که ببینم شاید خیالات بوده ، به زور این کارو کردم ، وای خدا ، یه صحنه بدتر ، یه لحظه دیدم همون شخص با خنده های زشت و دندونهای خراب و سیاه پشت پنجرست ، با انگشت بهم اشاره میکنه که علی بیا ؛ علی بیا ، چشم توو چشم شدیم باز ، کتاب از دستم افتاد ، یه خنده بدی کرد و خودشو چسبوند به شیشه پنجره ، کل بدنم تسخیر شده بود انگار ، نوعی بیهوشی که میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم ، ضعف کرده بودم ، بدنم سست شده بود و حالم دست خودم نبود ، هیچ جا رو نمیدیدم ، همش با انگشت میگفت بیا جلو ، یباره با یه حالت غریزی  فقط یادمه یه بسم الله گفتم و از پهلو خودمو انداختم به زمین و کنار در ، با تمام توان باقی موندم چنان ضربه ای به در زدم و سرم افتاد روو فرش و دیگه متوجه نشدم چی شد ، بعد از چندی دیدم که بابا و مامانم نگران اب میپاشن رو صورتم و صدام میزنن علی چت شده ، علی چت شده ؟؟ ،  تا یه ساعت نمیتونستم حرفی بزنم ، از پدر و مادرمم هم میترسیدم ، پدرم یه چیزایی رو فهمید . رفت سمت پنجره و به اینور و اونور نگاه میکرد و یه چیزایی رو زمزمه میکرد . منو بردن توو حال و بعد از نیم ساعت کم کم و با لکنت ماجرا رو شکسته و ناقص واس بابا و مامانم توضیح دادم  "
خیلی جالب بود حرفای علی ، من خیلی چیزا رو یادم نیست بعد این همه مدت . خدا کنه که واقعیت رو تماما گفته باشم بدون کاستی . این حرف واس خیلی وقت پیشاست

 

شعبانی . دبیر زیست و شیمی تالش گیلان



  



نوشته شده در تاریخ 93/3/23 ساعت 12:14 ص توسط حسین شمخالی


این حکایت از دی ماه سال 1391 آغاز شد» مهدی عباسی « ...ده ساله، دانش آموز کلاس چهارم دبستان، در منطقه دستگرد قداره  از توابع شهرستان خمینی شهر است که تا اصفهان پنج کیلومتر فاصله دارد. پدرش کارمند یکی از هتل های اصفهان است و خانوادهاو شامل پنج نفر است. در انتهای کوچه بن بست ، خانه ای قرار دارد که معمولا در آ نجا گوسفند نذری قربانی می کنند و خون رویدیوار می مالند تا ارواح خبیثه! از آنجا فاصله بگیرند. در خانه شیشه های شکسته می بینید که روی بعضی از پنجره ها پارچه وپلاستیک کشیده شده!!! اما اتفاقات دی ماه چیست؟؟؟»!. هر کجا قدم می گذارم، شیشه ها از داخل شروع به شکستن می کند « : مهدی می گوید91 شیشه از منزل ما ، در یک لحظه شکست و به علت سرمای زیاد، خانواده را به منزل همسایه بردم، اما شیشه « : پدرش می گویدابتدا فکر کردم کسی با ما دشمن و قصد جان ما را دارد، از این رو به پلیس 993 خبر دادم، آنها که آمدند .» های آن ها هم شکستتحقیق کردند اما چیزی دستگیرشان نشد. پس از سه روز تصادفاً مهدی را به خانه خاله اش فرستادم. یک ساعت بعد تماس گرفتند و«: دیگر بر این باور شدم که این موضوع به مهدی ارتباط دارد. او می گوید ». شیشه های خانه ما خود به خود شکسته است «: گفتنداین اتفاقات در مدرسه مهدی نیز اتفاق افتاده است. شیشه آبدارخانه .» تمام این حادثه ها بین ساعت هفت صبح تا نه شب واقع می شودوقتی شیشه های کلاس شکست و فرو ریخت، من دو نفر از همکلاسی «: و بسیاری از کلاسها شکسته شد....مدیر مدرسه می گویدهای مهدی را مامور کردم تا تمام حرکات اورا زیر نظر داشته باشند و چشم از او برندارند. پس از آنکه زنگ اول کلاس به صدا درآمدو آخرین معلم قصد خروج از آبدارخانه را داشت شیشه ها از داخل شکستند و فرو ریختند و یک تکه سنگ قرنیز بزرگ وارد لولهاین نقل مکان ها فایده ای ندارد، ما سه بار نقل مکان کرده ایم « : خانواده مهدی نقل مکان کردند اما پدرش می گوید »... بخاری شد»... اما باز هم شیشه ها ی خانه در امان نیستندآنها پنج نفرند، دوستان من هستند، لباس سیاه می پوشند، مثل ما انسان ها هستند، البته من واضح نمی توانم « : مهدی می گویدصورتشان را ببینم، اما یک تفاوت دارند که پاهایشان مانند بز یا گوسفند سم دارد. آنها با من دوست هستند ، اما اگر حرف هایشان را»... گوش نکنم، اذیتم می کنند، دفعه اول با سنگ مرا زدند که بابا مرا به دکتر بردحسین آقا به «: پدرش می گوید: دختر کوچکم را به دکتر برده و در حال بازگشت بودم که داخل کوچه مان ، همسایه ها به من گفتندسراسیمه به خانه رفتم دیدم مهدی داخل خانه »! خانه نرو! چون به خانه ات سنگ پرت می کنند و تمام شیشه های منزل شکسته استالان شیشه های آینه بغل «: یک روز یادم می آید که در ماشین پدر خانمم نشسته بودیم مهدی به ما گفت »... است و معده اش را گرفتهو همان موقع شکست.آنها همه جا دنبالش هستند. » می شکنداز شب اول که آن ها شیشه های خانه ی مارا شکستند ، من با آنها دوست شدم، آنها چشم مرا می بندند و به این « : مهدی می گوید»... ور و آن ور می برند،همین.» مهدی گاهی اوقات به ما می گوید ، امشب پنج تا مهمان دارم، آنها عدس پلو دوست دارند «: مادرش می گوید». دوستانم به من می گویند در را ببندم « : غذا برای پنج نفر سر سفره گذاشتیم و او به ما گفتما صدای قاشق و چنگال را می شنیدیم و پس از مدتی که در باز شد،دیدم در ظرف غذا چیزی باقی نمانده.دونفرشان سن زیادی دارند، یکی شان 9233 و دیگری که با من خیلی صمیمی است 133 سال دارد و نامش «: مهدی می گوید»... بگویید » الجن « است.آنها به من می گفتند ما جن هستیم.اما نام مارا جن صدا نزنید بلکه به ما » زقیه «چیزی که تا کنون مشخص است ،این است که این پسر با موجوداتی به نام جن در ارتباط است، او آنها را می بیند اما کسی به جز اوقادر نیست آنها را ببیند . در حال حاضر به گفته پدر وی چنده است که آنهامهدی ندارند و با مهدی راه آمده اند، حتی اگر مهدی حرفآنها را گوش نکند دیگر شیشه ها را نمی شکنند



  



نوشته شده در تاریخ 93/3/23 ساعت 12:0 ص توسط حسین شمخالی


حمام گربه که قبلا حمام ناظر نامیده میشد،در امتداد خیابان امام خمینی شمالی در ابتدای محله سیاهپوشان قرار داشت.میگویند روی باماین حمام لانه ی گربه ای بود که این گربه از سر در حمام به بیرون سرک می کشید ولی گاهی به صورت بز و یا بزغاله و گاهی هم بهشکل بره و یا حیوان دیگری ظاهر میشد و از این جهت شایع بود که این حمام اجنه دارد و به حمام گربه معروف شد. در گذشته دردزفول مانند بسیاری از شهر های دیگربرق و آب لوله کشی وجود نداشت و مصرف از رودخانه و سربطاقها و بعضا از چاهها تامینمیشد و با توجه به این وضع در هیچ خانه ای حمام وجود نداشت و مردم مجبور بودند از حمام بیرون استفاده کنند. حمامها هم اکثراکثیف و تاریک و پر از سوسک و قورباغه و سایر حشرات مضره بود. بیشتر مردم شبانه و مثلا از ساعت 2 نیمه شب تا اذان صبح بهحمام میرفتند،علی الخصوص در زمان کشف حجاب که برمیگردد به دوره رضاخان و زنان مجبور بودند نیمه شب و دسته جمعی بهحمام بروند.)چون نیمه شب دیگر ماموری نبود که متعرض آنها شود(پیرمرد نود ساله ای بنام کربلایی حاجی که خداوند عمر او را طولانی تر کند،تعریف کرده که :یک شب برای رفتن به حمام از خانه بیرون آمدم همین که به در خانه همسایه مان مشهدی عبده رسیدم،دیدم او هم از خانه بیرون آمدو قصد حمام دارد،باهم به حمام گربه رفتیم.در حمام به زحمت جایی را میدیدیم و باید مدتی می ماندیم تا چشممان به تاریکی عادت کند،من در صحن حمام مشغول شستشو شدم و مشهدی عبده به داخل حفره دخمه مانند نمره رفت.بغل دستیم از من خواست پشتش راکیسه ای بکشم و او هم پشت مرا کیسه ای بکشد. وقتی پشتش را کیسه کشیدم بلند شد که او هم پشت مرا کیسه بکشد ،متوجه پایششدم دیدم سم دارد،وحشت زده به هوا پریدم که دیگران را اطلاع بدهم که مواظب باشند، ولی به هر فرد دیگری که نزدیک میشدم دیدمآنها هم سم دارند،باشتاب و اضطراب به در نمره آمدم و مشهدی عبده را صدا کردم که سریعا بیرون بیاید،هرچه اصرار کرد که چه شده؟ در میان آن همه اجنه ترسیدم جریان را بگویم،بالاخره با بی تابی من به هر صورت او هم نیمه شسته از نمره بیرون آمد و سریعاصحن حمام را ترک کردیم و به طرف قباله آمدیم.مشهدی عیدی حمامی همین که شتاب و نیمه کاره ماندن آبتنی ما را دید پرسید چه شده؟ شما که هنوز حمام نکرده اید، گفتیم دیرمانشده میخواهیم به اذان صبح برسیم،گفت هنوز که چند ساعت به اذان صبح مانده و شما خیلی زود آمده اید و یکی دوساعت دیگر تازهسر و کله مشتریان پیدا می شود،راستش را بگویید که جریان چیست؟ به او گفتیم واقعیت قضیه این است که امشب تمام مشتریان داخلحمام ،اجنه هستند ،گفت اشتباه می کنید شاید چشمتان عوضی می بیند گفتیم نه و سریعا پول اورا دادیم،موقع خداحافظی پایش را رویپای دیگرش گذاشت،دیدیم خود او هم سم دارد،به هر حال به بیرون پریدیم ،چند قدمی که آمدیم مشهدی عبده گفت :خدا خیرت بدهد ازبس عجله کردی و مرا دستپاچه کردی گیوه هایم را جا گذاشتم و برگشت که گیوه هایش را بیاورد ،نظرم به پایش افتاد دیدم او هم سمدارد.صبح روز بعد به در خانه مشهدی عبده رفتم که واقعه دیشب را برایش تعریف کنم بچه هایش گفتند سه روز است برای مطالباتش بهخارج شهر رفته است.در آن زمان ساعت خیلی کم بود و مردم از روی هوا و ستارگان و طلوع و غروب خورشید وقت را میفهمیدند وبعدا معلوم شد که آن شب کربلایی حاجی به علت عدم اطلاع از ساعت ،خیلی زود به حمام رفته بود،زمانی که حمام در قرق از مابهترات)اجنه( بوده است.



  



نوشته شده در تاریخ 93/3/22 ساعت 11:56 ع توسط حسین شمخالی


نوروز سال 1390 بود که اتفاقی باعث شد بنیان خانواده من از هم بپاشد ،مادر شوهر پیری دارم که از عفریت هم بدتر است همه یزندگی اش در حال دعا گرفتن و زندگی مردم رو خراب کردنه از اقبال نحس من پدر شوهرم فوت شد وقرار شد مادر شوهرم برای مدتینزد ما بماند و برای من دعا گرفت و این بلا ها را سرم آورد از شب اولی که وارد خونه شد اتفاقات شروع شد شب همه خواب بودیمکه دیدم دختر کوچکم گریه میکنه ومیگه کمک کمک سریع پاشدم برق رو... روشن کردم دیدم بچه کبود شده ومیگه یه آدم که قدشخیلی خیلی بلند بود و لباس مشکی تنش بود اومد گلوم رو گرفت شروع کرد به خفه کردنم من هم دخترم رو بردم پیش خودم خوابوندمهرگز فکرم به اجنه نرفت چون کاملا نسبت بهشون بی اعتقاد بودم مادر شوهرم که از رابطه خوب من وهمسرم مطلع شد حسادت تماموجودش را گرفت از فردای آن روز من اجنه را با چشم خودم دیدم گاهی مثل شبح گاهی مثل موجودی سیاه رنگ وبسیار زشت که مرافقط می آزردند یک شب که همه دور هم نشسته بودیم من قیافه واضح اجنه را دیدم که روبرویم نشسته بودم فریاد زدم شما هم میبینیدهمه با تعجب نگاهم کردند و شوهرم عصبی شد و سیلی محکمی به صورتم زد وگفت تو دیوونه شدی اگه باز هم به این مزخرفات ادامهبدی طلاقت میدم .این اتفاق باعث شد تا مدتی هیچ حرفی از اجنه نزنم هر شب تا صبح بالای سرم مینشستند اذییتم میکردند ومن به مرور لاغر تر ولاغرتر میشدم گاهی اوقات از آن ها کتک میخوردم شب ها دخترم میترسید و آن موجود قد بلند رو میدید اما همسرم فقط من را دعوا میکردومیگفت با این چرت و پرتات بچه رو هم مثل خودت دیوانه کردی یک روز که خونه تنها بودم موجودی بسیار ترسناک تر از آن قیافهقبلی ها گردنم را گرفت و بشدت میفشرد بطوری که بیهوش شدم وقتی شوهرم به خانه آمد این صحنه را دید مرا پیش روانپزشک بردودکتر هم تشخیص داد من روانی شده ام اما آیا دخترم هم روانی بود که آن ها را میدید؟ تمام طلاهایم گم شد و مادر شوهرم به شوهرممیگفت این دیوانه حتما طلاها رو گم کرده و شوهرم هم از تا ثیرات مادرش من را زیر شلاق میگرفت ومیزد ومیگفت تو دیوانه ایوخود زنی میکنی شبانه روز اجنه من را اذییت کردند تا شبی..... سیدی به خانه ما آمد تا وارد شد به همسرم گفت با این خانه چه کردهای اینجا پر از جن وناپاکی است همسرم که این را شنید لرزه ای بر بدنش افتاد که کاملا مشهود بود مادر شوهرم که دست وپایش راگم کرده بود میگفت نه جن وجود ندارد سید که او را نگاه کرد به سوی من برگشت و گفت این زن خود شیطان است ولی همسرم او راباور نکرد من را طلاق دادند و به دلیل دیوانگی فرزندم را از من گرفتند بعد از دو سال همسرم متوجه شده است که مادرش چه کردهاست و او را از خانه بیرون کرده وآن سید با سه دعا وجود اجنه را از زندگی من پاک کرد بعد از آن ماجرا اسم جن هم می آید از ترستشنج میکنم و مادر شوهرم را نفرین کرده ام لعنت خدا بر او باد .



  



نوشته شده در تاریخ 93/3/22 ساعت 11:53 ع توسط حسین شمخالی


یکی از دوستان تعریف میکرد در زمان نوجوانی ساکن روستای ساری قیه در حوالی اردبیل و سراب بوده است . می گفت که گوسفندها را برای چرا به دشت برده بودم . نزدیک رودخانه جائی است که سنگهای زرد رنگ دارد به غار ساری قیه می گفت دو تا ازگوسفند هایم به داخل غار رفتند و من به دنبال آنها . چیزی نگذشته بود که یک کله از داخل صخره غار بیرون آمد می گوید فقطچشمان و دهان او مشخص بود و با لهجه ای ...غیر ترکی و عجیب غریب او را تهدید می کند که از غار بیرون برود وی از فشارترس غش می کند و تا دو ماه بیمار بوده است . می گوید در این غار به وفور دیده می شود عده زیادی با دوربین سعی در گرفتنعکس کرده اند اما آنها داخل عکس نمی افتند . در حال حاضر هم این پدیده شبیه به گذشته روی می دهد و علاقمندان می توانند بهروستای ساری قیه مابین اردبیل و سراب غار ساری قیه کنار رودخانه مراجعه نمایند.



  



نوشته شده در تاریخ 93/3/22 ساعت 11:52 ع توسط حسین شمخالی


بیشتر وقتا به خونه پدر بزرگم میرفتم واسه اینکه حوصلم تو خونه سر نره و پدر بزرگم هم تنها بود میرفتم خونش و تو باغچه به گلو درختا میرسیدم خونه 3طبقه قدیمی و کلنگی بود و یک حیاط بزرگ هم داشت داخل حیات یه زیر زمین خیلی قدیمی بود که هر وقتمیرفتم سری هم به اون زیر زمین میزدم . یه چند ماهی گذشتو پدر بزرگم دچار بیماری شد و من هم تصمیم گرفتم شبا پیشش بمونم تایه وقت حالش بد شد بتونم ببرمش بیمارستان یه چند روزی گذشتو فوت شد من بعد از چهلمش با خوانواده تصمیم گرفتیم که بریم واونجا زندگی کنیم واسه مدتی رفتیمو اونجا ساکن شدیم یه شب من خوابم نبرد تو اتاقی که اونجا داشتم یه بالکن بود که بالای زیرزمینقرار داشت دره بالکنو باز کردمو نشستم پشت کامپیوتر تقریبا بعداز 5 دقیقه شنیدم یکی منو از تو حیاط تقریبا با صدای بلند صداممیزنه حامد حامد من فکر میکردم خیالاتی شدم چراغو خاموش کردمو خوابیدم هنوز چیزی از خوابم نگذشته بود که باز اون صداروشنیدم با ترس رفتم بالکن و با لحنی لرزون پرسیدم کیه اونجا ؟ جوابی نیومد رفتم اون یکی اتاق مادر اینا بیدار بودن گفتن چرا رنگتپریده؟ قضیرو گفتم گفتن چون پدر بزرگت تازه فوت شده خیالاتی شدی من هم تایید کرد حرفشونو دوباره رفتم اتاقم .از ترس دره بالکنو بستم و خوابیدم به محض اینکه خوابیدم یه سنگ خورد به شیشه بالکن و بازهم صدا اومد حامد حامد دیگه طاقتمسر اومده بود و ترسم زیاد شده بود این سری رفتم بالکنو باز کردم گفتم کیه صدای خنده به گوشم اومد انگار چندنفر تو زیرزمین بودنو باهم میخندیدن شروع کردم و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم تا اینو گفتم صدا قطع شد نه صدای خنده ای بود نه دیگه کسی منو صدامیزد فرداش رفتم پیش یکی که تو کاره جن گیریو اینا بود قضیرو بهش گفتم اون گفت جن بوده و ول کنت نیستن یه دعایی به من دادبا یه سکه گفت هروقت خواستی بری حیاط یا بخوابی چه روز چه شب همرات باشن این دوتا این کارو کردمو دیگه خبری ازشون نبود33 شب دره خونرو زدن رفتم پایین درو باز کردم کسی نبود درو بستم تا داشتم از پله میومدم بالا دوباره / تا اینکه بعداز شب ساعت 2در زدن این سری رفتم درو باز کنم دیدم در نیمه بازه در صورتی که کامل بسته بودمو چفت پشتشم انداخته بودم دیگه طاقت نیاوردموخوانوادمو بیدار کردم تا هوا روشن شه داشتیم اسباب و لوازممون رو جم میکردیم که بریم و صبح زود اساس کشی کردیمو رفتیمخونهه خودمون تا اینکه اون خونرو خریدن بعداز یه مدت رفته بودم دیدن دوستم تو همون کوچه رفتمو دیدمش تا گفتم سلام گفت خوبشد رفتین گفتم چطور؟ گفت از ساعت 99 شب به بعد هرشب تو این خونه صدای حرف زدن دسته جمعیو صدای مهمونیو شستن ظرفو اینا میاد اون کسی هم که خونرو خریده ولش کرده بعد گفت یه دعا نویس اوردیم گفتیم قضیه اینه دعا نویسه گفت تو این خونه چونقدیمیه جن زندگی میکنه اگر هم صاحب این خونه خونرو خراب کنه زندگیشو سیاه میکنن کاریش نمیشه کرد . هنوزم که هنوزه جنادارن تو اون خونه زندگی میکنن و کسی هم نتونسته اونارو از اون خونه دور کنه.



  



نوشته شده در تاریخ 93/3/22 ساعت 11:49 ع توسط حسین شمخالی


من زیاد به داستان هایی که افراد درباره اجنه و روح و... تعریف می کنن اعتقاد ندارم اما اگه راستشو بخواید خودم یکبار با اونامواجه شدم! داستان مربوط به حدود دو سال پیشه وقتی 91 سالم بودم توی یک آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردیم که طبقه هم کفپارکینگ نداشت اما انتهاش یک راهروی تو در تو و تاریک بود که هشت تا انباری مربوط به واحدها اونجا... قرار داشت. و لامپش هممعمولا سوخته بود. هرچند وقت یکبار از پول شارژ ساختمون یه لامپ واسه راهروی انباری ها می خریدن اما لامپ دو سه روز بیشتردووم نمی آورد و سیاه میشد و می سوخت و ساکنین تقریبا عادت کرده بودند که هر وقت خواستند برن انباری از چراغ قوه گوشیشوناستفاده کنن!ظاهرا آپارتمان ما جزو اولین مجتمع هایی بود که توی این شهرک ساخته شده بود خیلی قدیمی نبود اما نسبت به بقیه ساختمونا قدیمیتر بود. یکی از انباری ها شیشه اش شکسته بود و توش پر وسایل درب و داغون و چوب و پلاستیک پاره بود و یه قفل بزرگ همبهش زده بودند و سالی یه بار هم درش رو باز نمی کردن. بین بچه های کوچیک محله این انباری خیلی معروف بود و بهش میگفتندخونه آقا بده و بچه هاش!! چند بار از بچه کوچیک های توی کوچه شنیده بودم که درباره این آقا بده برای هم داستان تعریف می کننو از صدای خنده خودش و بچه هاش واسه هم خیلی جدی حرف می زنن. نکته عجیبش این بود که هر بچه کوچیکی حتی اگه مال اینمجتمع هم نبود حداقل یکی دوتا داستان از آقا بده و بچه هاش بلد بود!انباری واحد ما که آخرین واحد ساختمون بودیم و طبقه چهارم می نشستیم انتهای راهرو دقیقا روبروی همون انباری بود. من معمولاشب ها تا 3 و 4 صبح بیدارم . یکی از این شبا به سرم زد برم یکی دوتا از کتاب های قدیمیمو از انباری بیارم و بخونم از پله ها پایین رفتم و به قسمت راهروی تاریک انباری رسیدم .کلید چراغ رو زدم اما طبق معمول روشن نشد اولش می ترسیدم که وارد راهرو بشماون سکوت شب و صدای ملایم باد بیرون و از همه مهمتر یه راهروی تنگ و تاریک یه مقدار آدمو ترسو می کنه! اما هرطور بودخودمو راضی کردم و آروم و قدم به قدم جلو رفتم و مواظب بودم که پام به جایی گیر نکنه وقتی به انباری خودمون رسیدم قفلش روباز کردم و چراغ داخلش رو سریع روشن کردم که احساس کردم پشت سرم یه صدای کلفت خیلی آروم گفت "هیسسسسس"!دلم ریخت فکر می کردم خیالاتی شدم اما قلبم داشت از جا در می اومد حرفایی که بچه ها راجع به آقا بده و بچه هاش زده بودن از جلوچشمم رد شد. جرات نداشتم به شیشه انباری خودمون نگاه کنم که مبادا عکس انباری پشتی رو توش ببینم! سریع کتابم رو برداشتم وخودم رو قانع کردم که اشتباه شنیدم . چراغو خاموش کردم و درو قفل کردم و خیلی سریع شروع به رفتن کردم و صدای پای خودموتوی تاریکی می شنیدم که احساس کردم این صدا مربوط به دو جفت پا هست و یکی داره دنبال من میاد. ترسیدم و کتاب از دستم افتادو وقتی خم شدم که برش دارم اون صدای خنده کریه رو شنیدم که مو به تن آدم سیخ می کرد. صدا مثله خنده گربه بود که داشت پشتسر من می خندید و ته سالن صدای گریه سه چهارتا نوزاد می اومد که جیغ می زدن و گریه می کردن . الان که بهش فکر می کنمخون توی رگ هام وایمیسته. با تمام سرعت از پله ها بالا رفتم و دیگه هیچ وقت جرات نکردم به اون انباری برگردم. آیا چیزی که بچههای محله درباره آقا بده و بچه هاش می گفتن واقعیت داشت؟ چند بار خواستم برم توی کوچه و از بچه کوچیک ها بپرسم که بچه هایآقا بده نوزادن یا نه؟ اما هیچ وقت جرات نکردم. من ترجیح میدم فکر کنم که خیالاتی شدم. البته شاید این وهم من بوده و به خاطراینکه زیاد بهش فکر کرده بودم واسم پیش اومده. نمی دونم. الان ما یه سالی میشه که از اون محله رفتیم واسه همین به خودم جراتدادم این داستان رو بنویسم.



  



نوشته شده در تاریخ 93/2/21 ساعت 10:30 ع توسط حسین شمخالی


پدربزرگم زمانی که ما برای تفریح به روستا رفته بودیم این ماجرا رو تعریف کرد البته به اصرارما.

پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، که زمین بغلی، تپه مانند بود دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش و دستاشو هم گذاشته زیره سرش پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده، اون چوپانه بالای تپه خوابیده بود و پدربزرگم هم پایین بوده ، پدربزرگم می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد

 و کوچکترین اعتنایی به من نکرد  بنابراین یه سنگ برداشته و به طرف چوپانه پرتاب کرده  بود می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیونه ها از زمین بلند شد و

به طرف من  دوید پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم پاهاش مثل سم اسب گرد بود و چوپانه هم مثل آدمای لال نعره می کشید و داد می زد و به طرفم میومد . می گفت سرعتش هم زیاد بود وگامهای خیلی بلندی برمیداشت ، پدربزرگم می گفت من هم تا دیدم داره به طرفم میاد فوری به سمت دیگر باغ فرار کردم و بعد از مدتی برگشتم

پشت سرم رو نگا کردم دیدم وسط باغ وایساده و فقط داره به من نیگا می کنه و دیگه دنبالم نمی یاد پدربزرگم می گفت قیافه اش مثل آدما بود ولی پاهاش به شکل سم اسب بود و مثل آدمای لال درهم برهم می گفت.



  



نوشته شده در تاریخ 93/2/21 ساعت 10:27 ع توسط حسین شمخالی


امروز قصد دارم  ماجرایی که برام سالها پیش تابستان 1372  رخ داد تعریف کنم.ما یه روستا داریم که همیشه بعد از اتمام امتحانات تابستون به روستا پیش پدربزرگم می رفتیم یادمه اون سال بعد از پایان امتحانات ثلث سوم قرار شد که خانوادگی بریم دهمون.

ده ما حدود چهار ساعت با شهر تبریز فاصله داره و یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاهای شهرستان هشترود می باشد.ماجرا از اونجا شروع شد که من با پدربزرگم برای آبیاری درختان ومزرعه راهی شدیم البته اون موقعه من هشت سال بیشتر نداشتم بعد از آبیاری پدربزرگم از من خواست که سوار دواب (الاغ) شده و به روستا برگردم من هم سوار شده و راهی روستا شدم .مسیر مزرعه تا روستا هم یک مسیر حدود بیست دقیقه ای و پر از درخت و باغ و دره بود فکر کنم ساعت حدود دو یا سه ظهر بود

وهمه جا هم سوت و کور بود و من هم به صورت یه وری سوار الاغ شده بودم و در حال سوت زدن بودم و مسیر رو به آرومی طی می کردم که یهو صدای دهل و آواز سورنا(به ترکی زرنا میگن) رو شنیدم صدا ضعیف بود ولی هرچه جلوتر میرفتم صدا بلند تر می شد تا این که یهو اون ور باغ مردا و زنای کوتاه قدی دیدم که داشتن میرقصیدن انگار که عروسی گرفته باشن. قدشون کمتر از یه متر می شد.اونا مثل کردها دست به دست هم داده بودند وگروهی می رقصیدن و بعضیاشون هم فقط نیگا می کردن و یکی هم دهل می زد و یکی هم زرنا من حدود25-20 متر با اونا فاصله داشتم قیافه هاشون از دور مثل آدم بود ولی

قدشون خیلی کوتاه بود زناشون مثل زنای ده بودند و مرداشون هم همین طور سگای کوچیکی داشتن که به درخت بسته بودن

من حدود بیست یا سی ثانیه همین طور که الاغ داشت می رفت نیگاشون می کردم تا اینجا فکر می کردم اینا حتما آدمای ده بغلی هستن و دارن عروسی میگرن اونا هم اصلا توجه ای به من نمی کردن و فقط می رقصیدن که یه دفعه یکیشون که رو تنه درخت نشسته بود وبه من نزدیک تر از همه بود سرشو برگردوند و به من نیگا کرد تا اون نیگام کرد تمام موهای بدنم سیخ سیخ شدن  قیافه اش ترسناک بود چشمای خیلی بزرگ و درشتی داشت و پوست صورتش هم کمی سیاه بود و موهای سیاهشو هم یه طرف شونه کرده بود جالب اینه که همه شون کلاه سرشون بود به جز این یکی . تا اون نیگا کرد من از ترس مثل دیونه ها از الاغ پیاده شده و جیغ و داد زنان رفتم طرف روستا .

کمی مونده بود برسم به روستا که یکی از اهالی روستا جلومو گرفت و گفت بچه چته؟ چرا داد و بیداد می کنی؟ من هم که زبونم بند اومده بود فقط به باغ اشاره می کردم اونم گفت بیا نشون بده ببینم کجا رو می گی؟ من هم با اون رفتم  وقتی به باغ رسیدیم انگار نه انگار هیچی نبود همشون غیب شده بودن.

 بعد از گذشت چند سال از اون ماجرا تازه فهمیدم که اون روز ظهر موجوداتی که دیده بودم چی بودند و اولین نفر توی ده هم نیستم که همچین عروسی رو میبینم پدربزرگ من هم از این عروسیا دیده و میگه هر موقعه اونا خیلی شاد و خوشحال میشن از خودشون بی خود و غافل میشن بنابراین قابل رویت میشن.



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ