ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 85
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 485193
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 91/11/10 ساعت 2:21 ص توسط حسین شمخالی


.سال 82 بود رفته بودیم کلاردشت..یه اکیپ 17 نفره دختر و پسر بودیم که البته چند تا از دوستان با دوست دخترشون و چند تا هم با خانم‌هاشون اومده بودند..تعطیلات 14،15 خرداد ماه بود،،رفتیم یه ویلای بزرگ 5 خوابه دوبلکس چسبیده به کوه کلاردشت اجاره کردیم،،دقیقا یادمه که بعد از ویلای ما کوه شروع میشد که مرز ویلا‌ها با کوه رو سر تا سر سیم خاردار کشیده بودند که مانع هجوم حیوانات بشن میدونین که کوههای کلاردشت پر از خرس و گراز وحشی و حتی گرگ هست،،خلاصه ما ویلا رو گرفتیم و رفتیم داخل،توی ویلا به این صورت بود که 2تا خواب پایین بود و 3 تا خواب بالا .که هر طبقه سرویس حمام توالت هم داشت ..وسایلمون رو داشتیم از ماشین‌ها خالی‌ میکردیم که یدفعه یکی‌ از خانم‌ها جیغ زد،،دویدیم سمت اتاقی‌ که صدا اومد،پرسیدیم چی‌ شده گفت تو این اتاق یه پرنده از گنجشک بزرگتر پرواز میکنه گشتیم تو اتاقو دیدیم یه خفّاش بزرگ از تو کمد اومد بیرون،،خلاصه با خنده و شوخی یه 20 دقیقه همه جای ویلا پتو به دست دنبالش دیدیم تا بالاخره با پتو گرفتیمشو بیرونش کردیم..دوستم که گرفته بودش رو کرد به من و یکی‌ دیگه از دوستامون گفت وقتی‌ گرفتمش یه صدا مثل بچه که جیغ میزنه ازش دراومد که ما هم با هم خندیدیم و گذشت..تو 3 روزی که اونجا بودیم تنها اتفاقی‌ که میافتاد باز و بسته شدن گاه گدار کابینت آشپزخونه وباز شدن خودبخودی شیر اب بود که اون هم مورد توجه تک و توک بچه‌ها قرار گرفت و به روی خودمون نیاوردیم..موقع رفتن شد،،ناهار خوردیم تا جمع و جور کردیم ساعت حدود 5 بود که راه افتادیم به سمت تهران،،همین که از کلاردشت امدیم بیرون به سمت مرزن آباد ترافیک وحشتناک جاده که مختص این ایام هست شروع شد،حدودا 3 ساعت طول کشید تا یه مسیر 10 کیلومتری رو پیش بریم،،اینقدر ترافیک شدید بود که با بچه‌ها صحبت کردیم که برگردیم ویلا شب بمونیم صبح راه بیفتیم که حداقل از خوابمون نیفتیم،،خلاصه برگشتیم سمت ویلا که اونم یه 2 ساعتی طول کشید تا رفتیم کلید ویلا رو از صاحب ویلا گرفتیم..همه یه جورایی پکر و خسته بودیم،5،6 ساعت تو ترافیک هممون رو کلافه کرده بود،یه سری وسایل رو خالی‌ کردیم و خانمها رفتن برنامه شام رو ردیف کنن ما هم نشستیم به بازی کردن،،یکی‌ از دوستام که سر درد داشت گفت میرم بالا یکم استراحت کنم وقتی‌ شام حاضر شد بیدارم کنین،،ما مشغول بازی و حرف زدن بودیم که یدفعه از بالا صدای فریاد اومد،و اتاقی‌ که دوستم توش بود درش باز شد و دوستم با حالت جنون از اتاق اومد بیرون و رو پله‌های دوبلکس افتاد،من و فرزاد اولین نفرأیی بودیم که رفتیم بالا سرش که علی‌ چی‌ شده؟دیدم یه طرف صورتش کاملآ قرمزه،و به اتاق خیره شده،نمیتونست حرفی‌ بزنه،من و فرزاد رفتیم سمت اتاق ببینیم چی‌ شده،،باور کردنی نبود اون چیزی که می‌دیدیم،،تو اتاق انگار بمب منفجر کرده بودن،همه چی‌ بهم ریخته بود،تخت 2 نفره 180 درجه چرخیده بود،2 تا از چمدونی بچه ها که بسته بوده گوشه اتاق،باز شده بود و همه چیزه خالی‌ شده بود تو اتاق،پرده اتاق کنده شده بود،وسایل داخل کمدها همه پخش شده بود کف اتاق،امکان ورود کسی از سمت پنجره غیر ممکن بود چون ارتفاع اون پنجره که بالکن هم نداشت تا زمین حدود 3 متر بود که حتی پنجره هم باز نشده بود و از تو قفل بود،برگشتیم پیش علی‌ گفتم علی‌ چی‌ شده چرا اتاق اینجوری شده،،نمیتونست تا چند دقیقه حرف بزنه،،یکم اب قند بهش دادیم حالش که کم کم جا اومد تعریف کرد که: رفتم رو تخت که بخوابم طبق عادت همیشه پتو رو کشیدم رو سرم،هنوز چند دقیقه نگذاشته بود که صدای صحبت کردن 2 نفر بیرون اتاق رو شنیدم،صحبت‌ها نامفهوم بود،اول فکر کردم 2 تا از بچه‌های خودمون هستن ولی‌ در عرض چند ثانیه بدون اینکه در اتاق باز و بسته بشه صداها اومد تو اتاق نزدیک و نزدیکتر شد دیگه میشد بفهمم چی‌ میگن 2 نفر بودن اومدن بالا سرم یکیشون به اون یکی‌ گفت این خودشه بزن تو سرش،همین که احساس کردم صداها غریبه هستند پتو رو از صورتم زدم کنار که ببینم کی‌ تو اتاقه یدفعه چمدون خورد تو صورتم،و با پتو صورتمو گرفته بودن که هرچی‌ زور میزدم نمیتونستم بزنمش کنار ولی‌ همه زورم رو جمع کردم و فریاد زدمو یدفعه ولم کردند..و بقیه ماجرا‌...این صحبتهایی بود که خود علی‌ تعریف کرد...دیگه براتون تعریف نکنم که چه بلوأیی شد تو ویلا ،خانمها گریه کردن و جیغ زدن و ترسیدن البته نگفته نمونه که برخی‌ از آقایون هم وضعیت مشابهی داشتند..یه سری گفتن از اینجا بریم بیرون یه سری قبول نکردند،گفتن بمونیم چند ساعت تا صبح بشه دیگه بریم تو جاده،،خلاصه تصمیم گرفتیم بمونیم تا صبح..شام خوردیم همه دور تا دور نشسته بودیم حرف جن میزدیم و من مثل چند تا از بچه‌ها از خاطراتم می‌گفتم.علی‌ هم که دیگه آروم شده بود و به حالت عادی برگشته بود شروع کرد به بد و بیراه گفتن که اگه ببینمش بیچارش می‌کنم و فلان می‌کنم و بی‌سار می‌کنم هنوز حرف از دهانش کامل خارج نشده بود که یه نیروی خیلی‌ زیادی اون به پشت پرتش کرد،حدود 2 متر پرت شد به سمت عقب،،همه ما خشکمون زده بود،،اصلا قابل باور نبود که چطور یه ادم 80 کیلوی با این شدت از سندلی‌ که روش نشسته پرت بشه به عقب،حتی جای زنجیر طلایی که به گردنش بود و در اثر کشیدگی ردّ قرمز به جا مونده بود هم به گردنش به وضوح دیده میشد که پاره شدن گردن اویزش جای هیچ شک و شبهه ای رو برامون نذاشت که اتفاقی خاص براش افتاده ..دیگه همه به غلط کردن افتادن،رفتن وسایل جمع کنن که برن من که دیگه دیدم راهی‌ نداریم گفتم یه لحظه اجازه بدین من با یکی‌ از دوستام تو تهران حرف بزنم ازش جریان رو بپرسم ..بعضی‌ از بچه‌ها خندیدن و گفتن یکی‌ از تهران بفهمه جریان اینجا چیه؟مگه میشه و از اینجور حرفها بعضی‌ دیگه از بچه‌ها که تا حدودی از کارای من و اشناهایم اطلاع داشتن بقیه رو راضی‌ کردن که یکم صبر کنن تا من زنگ بزنم بعد تصمیم بگیرن واسه رفتن،،خلاصه ساعت حدود 2 نصف شب دوست مورد نظرم که باید بگم یکی از اساتید بزرگ در زمینه علوم ماورا هست رو از خواب بیدار کردم و جریان رو براش توضیح دادم، بهم گفت یه 10 دقیقه بهم فرصت بده تا بهت زنگ بزنم،، تو این مدت 10 دقیقه تک و توک بچه‌ها کلی‌ مسخره بازی‌ در اوردن که مگه میشه،همه اینا چرته و از این قبیل حرفها،،گذشت و بعد از 10 دقیقه دوستم از تهران زنگ زد گفت اونجا محل زندگی‌ جنها هست که دیگه کاری به کارتون ندران فقط از حضورتون ناراحت هستن،که من پرسیدم چرا تو این 3 شب کاری نداشتن گفت شما با نیت 3 شب اونجا رو گرفته بودین و اونها اینو قبول کرده بودن و ضمنا توی اون سه شب شما مزاحمتی براشون نداشتین ولی‌ وقتی شما رفتین و برگشتین آرامش اونارو بهم زدین،در ضمن یکی از شما یه کاری انجام داده که بهشون برخورده ولی دیگه از این به بعد کاری ندارن فقط ممکن کمی‌ شوخی‌ کنن بهاتون ولی‌ دیگه آسیب نمیرسونن استراحت کنید و صبح اونجا رو خالی‌ کنید..بعد از اینکه قطع کرد و من جریان رو برای دوستام گفتم یکی‌ از دوستام شروع کرد به مسخره کردن که بس کنید خرافاتو یارو از تهران جن اینجا رو دیده و به این حرفها ادامه داد تا اینکه همون دوستم( استاد) از تهران زنگ زد گفت به فلانی بگو این حرفا رو (که حتی تک تک حرفاشو بهم گفت که چیا داشته میگفته) رو دیگه نزنه که وقتی‌ واسه بچه‌ها گفتم دیگه همشون ساکت شدن و به حرف استاد اعتقاد پیدا کردن که با اینکه پیش ما نبود ولی از همه حرفها اطلاع داشت..خلاصه چند تا از بچه‌ها مأمور شدیم که بریم از طبقه بالا تشک و پتو بیاریم که همه تو سالن پایین کنار هم بخوابیم،،تا اون لحظه همه چی اروم بود همین که رفتیم تو جامون که بخوابیم از طبقه بالا بالشت.روزنامه.لباسهای تو چمدون یا وسایل تو حمام پرت میشد پایین،،صدای کشیدن چیزی مثل ناخن به دیوار و سقف میومد،،خلاصه بعضی‌‌ها به مرز سکته افتادند تا صبح پلک نزدند یکی از پسرای جمع حسابی ترسیده بود بی اختیار اشک از چشمهاش میومد گفتیم ارش اروم باش ولی اصلا تو حال خودش نبود و بیقراری میکرد..تا اینکه صبح شد و حرکت کردیم به سمت تهران..فقط تنها چیزی که تا مدتها بعد از اون ادامه پیدا کرد اتفاقاتی بود که برای همون ارش میوفتاد مثلا از فردای روزی که برگشتیم زنگ میزد میگفت وسایل اتاقم جا به جا میشه یا بعضی چیزها پرت میشه اینور اونور یا دایما همون صدای ناخن کشیدن رو میشنید و چون تنها زندگی میکرد به مرز جنون رسیده بود که خوشبختانه و با کمک همون دوستم مشکلش حل شد.و این هم خاطره جالبی‌ شد برامون که هنوز هم بعد از سالها دور هم میشینیم راجع بهش حرف می‌زنیم.. در ضمن تازه گی ها هم شنیدم اون ویلا رو تبدیل کردن به اصطبل برای نگهداری اسب‌های مسابقه..ببخشید که خیلی‌ طولانی شد،،نمی‌شد چیزی شو حذف کنم..ممنون








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ