ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 17
کل بازدید : 485269
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 92/1/11 ساعت 7:38 ع توسط حسین شمخالی


حدود بیست و چهار سال قبل دوستی نزد من آمد و گفت حکایتی عجیب دارم و آن این است که مدتها قبل خانه ای خریدم که به هنگام خرید سمت غرب حیاطش دیوار نداشت وقتی علت را سؤال کردم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش را کامل کنیم شما خودت زحمتش را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آنجا هم محله ای بود که تازه می خواست شکل بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و در پایه تپه بودند مدتی قبل دیوار غربی حیاط خانه را درست کردم و چند روزی طول نکشید که در نیمه شب دیوار بدون اینکه یک آجرش هم جدا شود کامل و یک تکه برگشت و خراب شد اول فکر کردم کارگری که آورده بودم کارش را خوب انجام نداده است و پس از مدتی به دنبال کارگری گشتم که کارش خوب باشد و مجدداً به هر زحمت دیواری خوب و محکم ساخته شد اما در کمال تعجب پس از دو روز همان وضعیت تکرار شد با خود گفتم احتمالاً کسانی عمداً در نیمه شب آمده و دیوار را تخریب می کنند دوباره کارگرانی ماهر آوردم و خواستم دیواری بکشند که به هیچ عنوان نتوان خرابش کرد نکته بسیار مهمی وجود داشت و آن این بود که هر بار دیوار به سمت خارج می افتاد فکر کردم هر کس این کار را می کند دیوار را با چیزی به سمت خارج می کشد زیرا در غیر این صورت خطر اینکه خودشان در زیر آوار بمانند زیاد است از اینرو تصمیم گرفتم چند روزی را در حیاط بخوابم تا اگر آمدند و خواستند دیوار را خراب کنند بفهمم از ترس اینکه مبادا این دفعه به سمت داخل خراب شود در جلوی درب حیاط خوابیدم شب سوم بود که صحنه باورنکردنی دیدم در نیمه های شب احساس کردم عده ای دارند دیوار را هل می دهند بلافاصله تکه چوبی را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و به بیرون دویدم صحنه عجیبی بود هیچ کس در آنجا نبود اما دیوار داشت تکان می خورد تا اینکه به زمین افتاد و خراب شد درست مثل دفعات قبل نه زلزله بود و نه طوفان از آن به بعد فکر ساختن دیوار حیات را از سرم بیرون کردم ترسیدم اگر در ساخت دیوار اصرار کنم مشکلی پیش بیاید چند ماهی گذشت تا اینکه همسرم یک شب به من گفت که دختر شش ساله ام حرف های عجیبی می زند چند روز است که صبح که بیدار می شود صبحانه نمی خورد وقتی علتش را پرسیدم گفت دیشب با دوستانم بازی می کردیم و خوراکی های زیادی آورده بودند که من همه را خوردم فکر کردم داستان سرایی می کند پرسیدم دوستانت چند نفرند گفت سه نفر گفتم چرا شب می آیند بازی و روز نمی آیند گفت روزها پدرشان اجازه نمی دهد و شبها می آیند گفتم خانه دوستانت کجاست گفت همینجا تو حیات خانه ما وقتی پرسیدم دوستانت چه شکلی هستند چیزی گفت که خیلی ترسیدم گفت هر سه تا این اندازه و با دست قدشان را نشان داد حدود پنجاه سانتی متر و هر سه چادر سر می کنند این گفته های همسرم بسیار بر نگرانی من افزود شب همه که خوابیدند در رختخواب بیدار ماندم و در نیمه های شب دیدم سه موجود با مشخصاتی که دخترم گفته بود از زیرپله ای که در راهرو وجود داشت آمدند و دخترم را بیدار کردند که در همین حین من فریاد زدم که به دخترم دست نزنید که ناگهان ناپدید شدند یکهفته همسر را به اتفاق دخترم به منزل پدرش فرستادم تا فکری برای این موضوع بکنم چون نمی توانستم خانه را رها کنم یکی از دوستانم را گفتم تا شب را پیش من بیاید ولی فقط یک شب ماند چون در همان اوایل شب بود که پنجره ها شروع به لرزیدن کرد مثل اینکه عده ای پنجره را گرفته و تکان می دادند و بعد از نیم ساعت با سنگ به شیشه می زدند طوری که نه من و نه دوستم تا صبح نتوانستیم بخوابیم و حالا خانه را رها کرده ام و گاهی در روز به آنجا سر می زنم همه اهالی هم موضوع را فهمیده اند و نمی توانم خانه را بفروشم و نمی دانم چکار کنم .








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ