ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 485135
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 92/12/25 ساعت 2:54 ع توسط حسین شمخالی


دانشجوی سال اولی بودم من کارهای ثبت نام انجام میدادم مادر و پدرم دنبال خونه میگشتند تا اینکه خونه مورد نظر با قیمت مناسب پیدا کردن اما خیلی قدیمی بود اصرار من بر این بود که میخواستم تنها باشم تا راحتر درس بخونم بعد از گرفتن خونه و مستقر شدن در آن خانواده ام چند شبی مهمونم بودن تا اینکه گذاشتن رفتند اولین شب تنهاییم بود که راحت خوابیده بودم دیدم یکی چند تا سیلی محکم زد در گوشم چشمم باز کردم دیدم بابام بالای سرم نشسته با عصبانیت میگه چرا خوابیدی بلند شو راستش اون لحظه فکر کردم خونه خودمون هستم و از اینکار بابام خیلی ناراحت شدم که یک مرتبه به خودم اومدم که در شهر غریب داخل خونه دانشجویی هستم سریع بلند شدم نشستم تا صبح خوابم نبرد تا اینکه چند روز گذشت این قضیه رو بطور کلی فراموش کردم یکروز رفتم داخل حیاط دیدم بابام یک گوشه وایستاده با چشم های خون افتاده زل زده بمن راستش خیلی ترسیدم سر جام میخکوب شدم تا محو شد سریع زنگ زدم شهرمون از مامانم خواستم بیاد پیشم بمونه تا چندتا هم اتاقی پیدا کنم این شد که سر در دانشگاه زدم به 3 هم خانه نیازمندم هر چه سریعتربا فلان شماره تماس بگیرید به لطف خدا دوستان خوبی پیدا کردم که کنارشون راحت تر درس میخوندم








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ