بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 17
کل بازدید : 485245
کل یادداشتها ها : 36
بنده دبیر بازنشسته هستم و این خاطره هم بر میگرده به زمان تدریسم در مدارس و سال هشتاد ، حدود 15 سال پیش . من در منطقه ای به نام تالش گیلان البته در یکی از روستاهاش تدریس میکردم . یه روز طبق معمول وارد کلاس شدم و بعد از نشستن سر جام دیدم یکی از دانش اموزای دبیرستانیم خیلی شوکه هستش . به بچه ها گفتم رضایی چشه . گفت که دیشب جن دیده آقای شعبانی . گفتم یعنی چی که جن دیده ؟؟؟ گفتن دیشب توو خونشون جن دیده ، به تمسخر گرفتم و درس رو شروع کردم . موقع درس به عینه دیدم که پسر بیچاره اصلا حالش خوب نیست و انگار که واقعیته و تظاهر نیست ، گفتم علی چته؟؟ اسمش علی بود . با خیلی مکث و خستگی روحی نگاهی بهم کرد و گفت آقای شعبانی میترسم ؛ اصلا حالم خوب نیست ، گفتم چی شده؟؟؟ گفت : دیشب واسم یه اتفاق بدی پیش اومد که نمیخواستم بیام اما به اجبار پدر و مادرم راهی شدم و اومدم ، خیلی حرف داشت واسه همین نشستم روو میز تدریسم و شروع کرد : دیشب برای امتحان امروزمون که شیمی داریم ساعت 12 شب کتاب رو برداشتم که بخونم ؛ یه اتاق خواب دارم که جدای از حال و پذیراییه که سمت جنوب خونه واقع شده و رو به جنگل و کوه پشت سر خونست ، یه در اتاقم به پذیرایی و خونه وصله و یه در و پنجره به ایوان و سمت کوه که یه سکوی مانند و نرده هست جلوی پنجره اتاقم ، دقیقا هم تختخوابم روو به همون پنجره و دقیقا کنار در اتاقم به پذیرایی قرار گرفته ، کتاب شیمی رو برداشتم و بعد شام موقع خواب اومدم توو اتاقم و درو بستم و نشستم روو تختخوابم و تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به خوندن ، کم کم چراغهای پذیرایی خاموش شد و بعد از چند دقیقه صدای خونوادمو دیگه نشنیدم متوجه شدم که خوابیدن ، یه ساعتی گذشت ساعت 1 میشد شایدم یک و نیم نصف شب ، گرم خوندن درس بودم (شبهای پاییز بود و در این مناطق عموما شبها ، مردم زود میخوابن و مخصوصا توو روستاها خیلی ستوکوره و تاریک) گرم خوندن بودم که بخاطر اینکه یه مکثی کرده باشم و یه استراحت به خودم بدم کتاب رو آوردم پایین که قبلش یه ترسی به جونم افتاد ، خیلی محیط از نظر حس و فضا سنگینی خاصی داشت ، یباره با پایین اومدن کتاب پشت پنجره روو نرده ها یه مرد رو دیدم ، حس کردم چشام تار میبینه ، چندبار چشممو این ور اونور کردم دیدم واقعیته ، یه مرد با مو و دندون های بلند ، چنان زشت که نمیشه تجسم کرد ، به پیرمردها شباهت داشت ، خیلی ژولیده و بلند قامت ، لباسش سفید و یکسره ، اما خیلی لباسش کثیف بود . چنان ترسی به جونم افتاد که نگو ، چشم توو چشم شدیم حدودا به مدت 20 ثانیه ، یه سردرد خاصی رو تجربه کردم . حالم بد شد و انگار تمام اتاق گرماشو از دست داد ، انگار که همین شخص با این هیکل داشت موهای سرمو از پشت سرم جدا میکرد ، یه لحظه به خودم اومد گفتم خیاله ، بخاطر اینکه به حال خودم بیام کتاب رو به زور به سمت بالا جلوی صورتم اوردم که جدا بشم از اون محیط ، کتاب رو جلوی صورتم به حالت خوندن گذاشتم و یه 2 دقیقه ای ادامه دادم همون حالت رو ، کتاب رو به مثال میخوندم اما تمام وجودم ترس بود و دلهره ، جملات کتاب رو اصلا نمیدیدم ، خودمو به زور نگه داشتم ، همش زیر لب خدا رو به زبون میاوردم ، همش بسم الله ، کتاب رو میخواستم بیارم پایین که ببینم شاید خیالات بوده ، به زور این کارو کردم ، وای خدا ، یه صحنه بدتر ، یه لحظه دیدم همون شخص با خنده های زشت و دندونهای خراب و سیاه پشت پنجرست ، با انگشت بهم اشاره میکنه که علی بیا ؛ علی بیا ، چشم توو چشم شدیم باز ، کتاب از دستم افتاد ، یه خنده بدی کرد و خودشو چسبوند به شیشه پنجره ، کل بدنم تسخیر شده بود انگار ، نوعی بیهوشی که میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم ، ضعف کرده بودم ، بدنم سست شده بود و حالم دست خودم نبود ، هیچ جا رو نمیدیدم ، همش با انگشت میگفت بیا جلو ، یباره با یه حالت غریزی فقط یادمه یه بسم الله گفتم و از پهلو خودمو انداختم به زمین و کنار در ، با تمام توان باقی موندم چنان ضربه ای به در زدم و سرم افتاد روو فرش و دیگه متوجه نشدم چی شد ، بعد از چندی دیدم که بابا و مامانم نگران اب میپاشن رو صورتم و صدام میزنن علی چت شده ، علی چت شده ؟؟ ، تا یه ساعت نمیتونستم حرفی بزنم ، از پدر و مادرمم هم میترسیدم ، پدرم یه چیزایی رو فهمید . رفت سمت پنجره و به اینور و اونور نگاه میکرد و یه چیزایی رو زمزمه میکرد . منو بردن توو حال و بعد از نیم ساعت کم کم و با لکنت ماجرا رو شکسته و ناقص واس بابا و مامانم توضیح دادم "
خیلی جالب بود حرفای علی ، من خیلی چیزا رو یادم نیست بعد این همه مدت . خدا کنه که واقعیت رو تماما گفته باشم بدون کاستی . این حرف واس خیلی وقت پیشاست
شعبانی . دبیر زیست و شیمی تالش گیلان