بازدید امروز : 66
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 485174
کل یادداشتها ها : 36
جریان این خاطره از روزی شروع شد که یه روز استاد یک ساعت زودتر درس رو تموم کرد،بعدش رو کرد به بچهها گفت این وقت رو بذاریم واسه یه بحث آزاد،،پیشنهاد بدید راجع به چی بحث کنیم..هر کدوم از بچهها یه نظر دادن،یکی از خانمهای کلاس گفت استاد راجع به جن حرف بزنیم،،یه سری مسخره کردند و یه سری استقبال کردند،خلاصه بحث جن شروع شد،،هرکدوم از بچهها چیزهایی که شنیده بودند رو تعریف میکردند،بعضی هم هم یه پر و بالی میدادند به قصههاشون که نگو...تا اینکه یکی از دوستان به اسم امیر پاشو تو یه کفش کرد که الا و بلا جن وجود نداره،همه اینا خرافاته و همه صحبتهای بچههای دیگه رو رد کرد..و وقتی هم که دید استاد هم از بعضی داستانهای دوستان پشتیبانی میکنه بیشتر پافشاری میکرد که اینها همه زایده توهمات انسان هست،،اینقدر گفت و گفت و گفت تا اینکه یکی از دوستان دیگه به اسم مجید رو کرد به استاد و گفت اگه شما اجازه بدید من امیر رو جایی ببرم تا وجود جن رو باور کنه،،همه با تعجب نگاهش میکردند و منتظر جواب استاد بودند،استاد وقتی استقبال امیر رو دید گفت خودش میدونه من نمیتونم برای خارج از دانشگاه برای بچهها تعیین و تکلیف کنم،،،خلاصه بعد از کلاس قرار شد که مجید و امیر با هم هماهنگ کنند و قرار بزارند..من هم که به این موضوعات تقریبا آشنائی داشتم و علاقمند هم بودم از رابطه خوبم با مجید استفاده کردم و بهش گفتم اگه میشه من هم باهاتون بیام،،هم مجید قبول کرد و هم امیر،،مجید قرار شد با شخصی که میشناخت و قرار بود مارو پیشش ببره صحبت کنه و اجازه بگیره که و روزشو تعیین کنه به ما خبر بده،،چند روزی گذشت و از مجید خبری نشد،هی میپرسیدیم چی شد؟ جواب میداد هنوز نتونستم اجازه بگیرم.باید راضیش کنم.تو این فاصله هم امیر حسابی دست گرفته بود برای مجید که یه بلوف زده و نمیتونه انجامش بده و کلی مسخره اش میکرد.
خلاصه بعد از سه هفته مجید زنگ زد گفت بالاخره راضیش کردم برای پنجشبه قرار گذشتم که 4 تائی بریم خونه اش ،،گفتم ما که 3 نفر هستیم،گفت استاد هم گفته میام.
پنجشبه شد و من رفتم دنباله مجید و امیر هم رفت استاد برداشت اومد سر قرار...همه با هم رفتیم به سمت میدون امام حسین،از چند تا کوچههای فرعی رسیدیم به یه کوچه باریک که عرض اون 2 متر هم نبود،طول کوچه 10،15 متر بود که انتهای این کوچه باریک یه خونه بدک 3 تا پله به سمت پایین میخورد تا بتونیم بریم داخل،،تا اون لحظه هیچ کدوم ما از مجید راجع به اون مکان چیزی سوال نکرده بودیم...استاد پرسید خوب مجید اینجا کجاست؟ خونه کی هست؟نمیخوای به ما یه توضیحی بدی؟
مجید جواب داد..اینجا منزل یه پیرمرد عارفی هست که تنها زندگی میکنه و کارش کمک کردن به کسایی هست که دچار جنزدگی میشن...تا اینو گفت،امیر زد زیر خنده و گفت مرد حسابی 3 هفته مارو علاف کردی که بهمون جن نشون بدی نه جن گیر..برگردیم بریم...!
مجید گفت عجله نکن بذار بریم داخل همه چی دستگیرت میشه...استاد کریمی هم گفت تا اینجا امدیم صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد،امیر هم با یه حالت بی تفاوتی قبول کرد که بمونیم..
در همین اثنا در خونه برویمان باز شد،و پیرمردی حدودا 70،75 ساله با خوشرویی به ما سلام کرد و تعارف کرد داخل بشیم،،بعد از گذاشتن از یه راهروی 2،3متری وارد حیات شدیم،جلوتر از ما مجید با پیرمرد به آهستگی صحبت میکرد، و ما هم پشت آنها میرفتیم ..وسط حیات تنها یه درخت بزرگ کهنسال و قدیمی بود که وقتی از کنارش رد شدیم دیدم پایین درخت نوارهأیی مثل روبان گره زده و بسته بودند،یه طرف حیات حوض کوچکی بود و سمت دیگر آن یه قفس بزرگ که داخلش پر از کبوتر و مرغ و خروس بود توجه ما رو به خودش جلب کرد..
خونه بسیار قدیمی بود که وقتی وارد ساختمون شدیم این قدمت بیشتر نمود پیدا کرد.
پیرمرد ما رو به سمت یک اتاق راهنمایی کرد..از مبلمان و صندلی خبری نبود ،،دور تا دور اتاق پشتی بود.که یه کتابخونه بزرگ و یک سماور کنار اتاق خودنمایی میکرد،،
پیرمرد (بنا به دلایلی از گفتن اسمشون معذورم) در حین اینکه چای میریخت و ما رو به صرف آن دعوت میکرد با معذرت خواهی گفت اتاق کنار مهمانانی دارم که باید 10 دقیقه بهم وقت بدید تا آنها بروند و از اتاق خأرج شد.
با خروج پیرمرد از اتاق ما شروع به صحبت کردیم که این چجور آدمی هست چجوری اینجا تنها زندگی میکنه و به مجید گفتم تو از کجا باهاش آشنا شدی؟
مجید جواب داد: من از طریق پسر خالهام که شاگرد این پیرمرد هست با ایشان آشنا شدم،و اتفاقا من هم مثل امیر بودم و مثل اون فکر میکردم که جن وجود نداره و انکارش میکردم تا اینکه پسر خالهام دست منو گرفت و اورد اینجا تا من به وجود این موجودات اعتقاد پیدا کنم.
امیر که از شنیدن این صحبتها هیجان زده شده بود گفت،چی دیدی؟ باحال بود؟ منم میبینم؟یعنی امروز به من هم ثابت میشه؟
مجید گفت عجله نکن مطمئن باش بهت ثابت میشه،،همین که تونستیم پیرمرد رو راضی کنیم که بیاریمت اینجا یعنی اینکه میخواد بهت ثابت کنه..پس تحمل کن تا بیاد.
استاد کریمی هم که انگار بدجوری تحت تاثیر فضای خونه قرار گرفته بود بدون اینکه به کتابهای داخل کتابخونه که خیلی قدیمی و کهنه بودند دست بزنه به اسامی و عنوانش نگاه میکرد.
در همین اثنا صدای 2نفر مرد که تشکرکنان از اتاق کنار بیرون میومدند شنیده شد،،
صدای آنها کامل واضح نبود ولی به سمت حیات میرفتند و وقتی که در حیات بهم خورد فهمیدیم که از آنجا خارج شدند..مجید گفت رفتن....!!
پیرمرد با عذرخواهی بابت تاخیرش وارد اتاق شد و گفت خوب این پسر ما که آفریدههای خدا رو انکار میکنه کدوم یکی از شما است.من رو به امیر کردم و گفتم ایشان هستند..
امیر هم گفت من به وجود خدا شک ندارم واسه همه آفریده هاش و نعمت هایی که به ما داده ازش تشکر میکنم ولی این یه مورد با عقل من جور در نمیاد..نمیشه چیزی رو خدا درست کنه که ما نتونیم ببینیم ولی اونها مارو ببینن..و یه سری از همین صحبتها کرد که پیرمرد فقط گوش میداد و هیچی نمیگفت..وقتی صحبتهای امیر تموم شد رو کرد به پیرمرد گفت شما چیکار میتونید بکنید که من باور کنم؟؟من فقط با دیدنشون میتونم باورشون کنم،،میتونید یا نه؟
پیرمرد گفت چرا باید کاری کنم که باور کنی؟ اگه باور نکنید چه اتفاقی میفته؟
امیر گفت اگه باور نکنم به همه گفتههای تو قران شک میکنم،به همه روایت هایی که شنیدم که پیامبر با جن صحبت میکرده شک میکنم،شما میتونی من رو از شک بیرون بیاری.
پیرمرد با یه سکوت معنی داری بهش نگاه کرد و بعد از 1 دقیقه گفت باشه بهت ثابت میکنم چون فکر میکنم خدا میخواسته که امدی اینجا پس من هم جلو خواست خدا رو نمیگیرم،،فقط یه شرط داره..
امیر گفت هر شرطی باشه قبول میکنم.
پیرمرد گفت باید کامل به چیزی که میگم عمل کنی و اگر عمل نکنی همه عواقبش پای خودت و اینو بدون که اگه عمل نکنی بعدش من بهت هیچ کمکی نمیکنم..
امیر بلافاصله گفت چشم،قبول میکنم..هرچی شما بگی .
پیرمرد گفت بیاید دنبال من و از اتاق خارج شد..ما یه نگاهی به هم کردیم،استاد کریمی به امیر گفت امیر اگه میشه از فکرش بیا بیرون اینجوری که این پیرمرد میگه ممکنه خیلی خطرناک باشه،کوتاه بیا.. ولی امیر اول از همه ما از اتاق خارج شد و گفت من این لحظه تاریخی رو از دست نمیدم،من باید ببینم امروز..
استاد یه سری تکون داد و به سمت در اتاق راه افتاد..از اون اتاق به سمت یه اتاق دیگه رفتیم که پیرمرد منتظر ما بود
پیرمرد به امیر اشاره کرد که بروی زمین وسط اتاق بشینه..امیر هم رفت وسط اتاق و نشست..کف اتاق از موکت و فرش یا زیر انداز خبری نبود و فقط کاشی بود.
بعدش دور تا دور امیر رو با گچ خط سفید کشید،امیر با خنده سوال کرد این چیه؟ میخوایم لی لی بازی کنیم؟
پیرمرد در جوابش فقط لبخندی زد..بعدش گفت پسرم ما تو رو داخل این اتاق تنها میذاریم و خودمون میریم اتاق بغل،فقط از تو خواهشی دارم،میخوام تا وقتی که من نگفتم پات رو از این خط بیرون نزاری،حتی اگه بدترین اتفاقها تو این اتاق بیفته و با چشمت ببینی تا مادامی که داخل این دایره باشی اتفاقی برات نمیفته و جات امنه،،ولی اگه بترسی و از جات بلند بشی و از دایرهای که برات کشیدم بیای بیرون ممکنه بدترین اتفاقها برات بیفته که دیگه به سختی بشه برات کاری کرد،میتونی انجام بدی کاری رو که گفتم؟
امیر جواب داد بله حتما..من هرچی هم بشه از این دایره خارج نمیشم..
پیرمرد رو کرد به ما و گفت بریم بیرون،،،ما رو برد به اتاق کناری که بین این 2 اتاق فقط یه پنجره خیلی کوچیک به ابعاد 50 در 50 بود..که تقریبا وقتی پیرمرد جلوش ایستاد رو به روی صورتش بود که میتونست به راحتی درون اتاقی که امیر بود رو ببینه.
بعد از اینکه ما نشستیم و پیرمرد جلو پنجره ایستاده بود کتابی که دستش بود رو باز کرد و شروع کرد زیر لب خوندن،ما نمیفهمیدیم چی میخونه ولی آروم و شمرده میخوند..امیر هم به شوخی صدا میزد میگفت شماها جاتون خوبه؟زیر من که خیلی سفته..
یه 10 دقیقه گذشت و پیرمرد همینجور صفحه کتاب رو ورق میزد و میخوند و امیر هم هر از چند گاهی یه غرغری به شوخی میکرد،
تا اینکه پیرمرد کتاب رو بست و همزمان یه صدای عجیبی از دیوارهای اتاق شنیده شد..مثل اینکه یکی با مشت کوبید به دیوار،مجید که کنار من بود گفت اهان حالا وقتشه...
از دیوار و سقف خونه صداهای مثل ناخن کشیدن به دیوار میومد،،امیر تا اون لحظه ساکت بود..صداها شدید تر شد..احساس کردم یه نسیمی به صورتم میخوره،یه نگاهی به استاد کریمی کردم دیدم چشماش گرد شده با تعجب اطراف رو نگاه میکنه ولی مجید اصلا حال خوبی نداشت ،فکر کنم یاد جریان خودش افتاده بود.
وقتی صداها شدت گرفته بود یه لحظه صدای جیغ شنیدم،اومدم جمع و جور کنم رو ببینم از کجا بود که دوباره صدای جیغ شدید تر اومد،،صدای امیر بود،،جیغش تبدیل به فریاد شد.داد میزد و کمک میخواست،،پیرمرد هم جلو پنجره به اتاق نگاه میکرد و دوباره کتابش رو باز کرد و خوند..صدای امیر به التماس تبدیل شده بود و کمک میخواست ..ضجه میزد که منو بیارین بیرون،،استاد کریمی یه لحظه بلند شد که بره سمت اتاق امیر که مجید دستش رو گرفت و گفت استاد اینکار رو نکن نباید برین انطرف..استاد کریمی گفت آخه نمیشه همینجوری بشینیم رو کرد به پیرمرد گفت باید کاری بکنید الان سکته میکنه..پیرمرد با دست علامت داد که ساکت.
امیر داشت گریه میکرد و داد میزد..تو اتاق ما هم اوضاع خوب نبود،صدای خنده کاملا میشنیدم.صدائی مثل کفّ زدنو فوت کردن میشنیدم،،درست کنار گوشم..
بعد از چند دقیقه امیر صداش قطع شد که فکر کنم بیهوش شده بود،و صدای اطراف ما هم قطع شد.پیرمرد به ما گفت همینجا بمونین و از اتاق خارج شد،و رفت پیش امیر ..مجید گفت الان داره بالا سر امیر ذکر میخونه تا حالش جا بیاد.
بالاخره به همراه امیر وارد اتاق شدند،جوری که امیر اصلا رو پای خودش بند نبود،زبونش بند اومده بود،پیرمرد از شیشهای که روی طاقچه بود یه لیوان آب آورد و به امیر داد ،وقتی خورد کمی حالش جا اومد..یکم که احساس کردیم بهتر شده استاد رو کرد به پیرمرد گفت اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم.پیرمرد هم با علامت سر جواب مثبت داد،و قبل رفتن یه کاغذ اورد داد به امیر گفت تا 40 روز این کاغذ رو از خودت جدا نکن.
از حال امیر بگم که چهرهاش اصلا با قبل رفتن تو اتاق قابل قیاس نبود،رنگ پریده،موهای آشفته،و نگاهش دائماً خیره میشد به اطراف..!
وقتی از اونجا امدیم بیرون و داخل ماشین نشستیم با اینکه خیلی کنجکاو بودم که ببینم چه اتفاقی تو اون اتاق افتاده ولی نتونستم از امیر بپرسم حس میکردم استاد هم همین احساس منو داشت..ولی اون هم هیچ سوالی نکرد..
بعد از اینکه تقریبا نزدیک جایی شدیم که ماشین امیر رو پارک کرده بودیم،،امیر شروع به صحبت کردن کرد..
گفت: حدودا 10 دقیقه بعد از اینکه از اتاق رفتید بیرون یه صدائی مهیبی از دیوار پشت سرم شنیدم برگشتم دیدم هیچی نیست.همون صدا رو از بالا سرم دوباره شنیدم ولی هیچی نمیدیدم تا اینکه دیدم از تو دیوارهای اتاق و کفّ زمین و سقف اتاق موجودات عجیب و غریب که اصلا شبیه هیچ حیوونی نبودند جلوم ظاهر شدند،،دورم میچرخیدند با ناخنهای بلند و چهرههای زشت و چندش آور..رنگهای بدنشون مختلف بود،،اندازههاشون با هم فرق میکرد بعضی هاشون پشمالو بودند..تا پشت اون خطی که پیرمرد کشیده بود میومدند ولی داخل دایره نمیشدند.حتی بالای سرم که تو مسیر دایره بود نمیمدند ولی به راحتی میچرخیدند،،از هر سمتی میومدند.صداهای زیر و جیغ مانندی داشتند..صورتشون خیلی وحشتناک بود..!!
امیر که اینارو میگفت من از تعجب دهانم باز مونده بود..وقتی سر تکون دادنهای مجید رو به نشونه تصدیق حرفهای امیر دیدم از مجید پرسیدم تو هم قبلا همین چیزا رو دیدی؟..گفت دقیقا به همین شکل.
مجید ادامه داد از پسر خالم شنیدم یکی که درون هم چین دایره نشسته نتونسته دوام بیاره و از دایره خارج شده تا مدتها به مشکلات زیادی دست به گریبان بوده..!
امیر گفت تا آخر عمرم این روز رو فراموش نمیکنم به غلط کردن افتاده بودم دوست داشتم بمیرم و اون چیزهارو نبینم،،،
خلاصه اون روز با همه اتفاقات عجیبش تموم شد و تا مدتها حرفش موضوع اصلی صحبتهای دوستان و آشنایان بودو امیر هم تا مدتها عصبی بود..ولی حسنی که آشنائی من با این پیرمرد داشت این بود که سال بعد از این جریان با کمک این شخص مشکل شدید یکی از اقوام رو حل کردیم..که اگه عمری باقی موند داستان اون اتفاق رو هم براتون تعریف میکنم..ببخشید اگه خیلی طولانی شد.