ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 482303
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 91/11/10 ساعت 2:15 ص توسط حسین شمخالی


حدود 5 ماه پیش با دوستام داشتیم تو تراس قلیون میکشیدیم وقتی تموم شد من ذغال رو ریختم گوشه کنار تراس روش هم آب ریختم ... یکی از دوستام به اسم راحله گفت خاک تو سرت دختر چرا بسم اله نگفتی منم گفتم به جن اعتقاد دارم ولی بسم اله گفتن قبل آتش خاموش کردن چرنده... خلاصه ما شب خوابیدیم تو خواب دیدم تو یه خونه خیلی بزرگم و تو خواب حس میکنم توی خونه پر جنه ولی چیزی نمیدیدم از ترسم سرم رو گرفته بودم پایین که چیزی نبینم. ولی انرژی سنگینش رو کاملا احساس میکردم که یه دفعه بیدار شدم ساعت حدود 3 بود... بیدار شده بودم باز هم میترسیدم - اتاق منو خواهرم یکیه کلی صداش کردم بیدار نشد آخر رفتم کنار تخت اون خوابیدم تا خوابم برد.
فرداش که بیدار شدم گفتم چرنده بابا خیالاتی شدم... دوباره شب بعدش که خوابیدم تو خواب دیدم یه سایه از کنار تختم رد شد تو خواب دوباره انرژی رو حس کردم... گفتم بذار از لجش تو خواب بسم‌اله بگم که بره تا بسم اله رو گفتم پرتم کرد پایین تخت ،خیلی عصبانی شد لج کرد انگار ، همه چیز اتاقو ریخت بهم وحشت کرده بودم فوری رفتم مامانم رو صدا کردم و دستشو گرفتم و گفتم جن اومده بیا سوره حمد رو بخونیم اونم داشت به سمت ما میومد مثل یه چیز سیاه نمیتونم بگم بدن داشت ، شروع کردیم به خوندن سوره حمد که وسطش به حالت شوک از خواب پریدم دیدم دستم رو هوا همون حالت که دست مامانمو گرفته بودم خشک شده درد میکرد و خودمم افتادم رو زمین این ور و اون ورو نگاه کردم دیدم همه چی سر جاشه فقط یه چیز سیاه از کنار پنجره رد شد از ترسم قرآن رو دور زدم تا خوابم برد...
فردا شبش دیگه خیلی ترسیده بودم مطمئن بودم یه اتفاق بدتر میفته رفتم تو پذیرایی خوابیدم قرآن هم گذاشتم بالا سرم ... اون شب خواهرم و بچه‌اش هم اومده بودن خونه ما با من تو پذیرایی خوابیدیم. من خیلی خوب خوابیدم ولی صبح با صدای گریه بچه خواهرم بیدار شدم که داشت خواب میدید تو خواب گریه میکرد... کلی آرومش کردیم منم رفتم سر کار شب که با خواهرم نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم گفت راستی من دیشب حدود ساعت 3 یه دفعه از خواب پریدم انگار از بالا پرت شده باشم پایین زانوهام تو خواب خم شده بود نفسم هم بالا نمیومد...
دیگه همه ترسیده بودیم ولی به روی خودمون نمی‌آوردیم... من فرداش رفتم به یه آدم معتقد جریان رو گفتم که گفت آره عصبانی شدن برای آروم کردنشون هم دیگه راجع به شون حرف نزن و بسم‌اله و سوره حمد رو همیشه بخون . اگه بشناسنت و تو دنیاشون دیده بشی دیگه ولت نمیکنن.. منم همین کارو کردم شکر خدا خبری نیست ازشون...
مرسی که خوندید



کل کل...       باغ





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ