ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 62
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 485170
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 9:33 ع توسط حسین شمخالی


دختر خاله ی من نابیتا است شوهرشم نا بیناست. تو کرج زندگی میکنند...خیلی هم مومن هستند... هر وقت دختر خالم اینا می اومدن تهران خونه ی خالم ما همه دور هم بودیم چون خونه ما خونه بغلیه خالم اینا بود...بعد دختر خالم همیشه مشکوک بود یه جوری بود با خودش حرف میزد پچ پچ میکرد بهد هر وقت که مامانم اینا ازش میپرسیدن میگفت دارم با خودم شعر میخونم چیزی نیست.... تا اینکه چند ساله پیش دختر خالم اومد همه چیز رو تعریف کرد که با یک جن دوست شده اون هم دختره اسمش پرستو هست چون دختر خالم نا بینا بود نتونسته ببینتش اما می گفت لمسش کردم که موهاش بلند بوده خیلی بلند و سم داشته بدنشم مو داشته اما میگفت خیلی مهربون بوده براش غذا میاورده کارای خونشو انجام میداده چون نابینا بوده خیلی کمکش میکرده...بعد جنه می اومده خونه ی خالم خبر میبرده برای دختر خالم که بعد دختر خالم تلفن میزده میگفته مثلا فلانی اونجاست دارین اینو میگید که اصلا خالم اینا تعجب میکردن.... یک بارم خونه دختر خالمو دزد میزنه همه لوازمشونو میبره چون هم خودش نا بینا بوده هم شوهرش نفهمیدن کیه اما اون جن بهش گفته کیه... جنه بهش گفته بوده هر چی بخوای من برات میارم بجز پول.... و همچنین بهش گفته بوده اگر به کسی بگی من دیگه نمیتونم بیام پیشت.... تا اینکه یه روز جنه به دختر خالم میگه ما از جن های مسلمان هستیم و یکی از جن های نا مسلمان میخواهد با من ازدواج کند من شاید دیگه نتونم بیام پیشه تو... دختر خالم خیلی گریه میکرده چون واقعا همزبونش بوده تو شهر غریب...یه روز دختر خالم اومده بوده خونه ی مامانش که پرستو مییاد پیشش دختر خالم به خاطر اینکه کسی نفهمه میره تو حموم باهاش حرف بزنه اونم میگفته من دارم میرم دارن منو با خودشون میبرن اومدم ازت خداحافظی کنم....دختر خالمم شروع میکنه به گریه کردن که اگر تو بری من خیلی تنها میشم و این حرفها که اون یکی دختر خالم میشنوه دره حموم رو باز میکنه میگه زری داری با کی حرف میزنی؟؟؟ هان ؟ که اون میگه هیچ کس و میاد بیرون و اماده میشه که بره بیرون از خونه...بعد نمیدونم چی میشه که یهو اون یکی جن نا مسلمونه میاد دنباله پرستو تو خونه خالم ما هم اونجا بودیم... زری حرفهاشونو میشنید که یهو داد زد ولش کن و شوهرشو صدا زد گفت رضا رضا اومدن پرستو رو ببرن رضا که ما همه اومدیم تو هال که یهو اون جنه نامسلمان گلوی دختر خالمو گرفته بود فشار میداد بیچاره دختر خالم چشم هم نداشت که ببینه و جا خالی بده ما همه جیغ میزدیم دختر خالمم اون ور این ور میافتاد جنه داشت کتکش میزد...خالم فهمید جنه دوید رفت قران اورد همه میگفتیم بسم الله اما نمیرفت اینقدر دختر خالمو زد که نمیدونم چی شد فکر کنم پرستو بردش که رفتن... بعدش دختر خالم همه چی رو برامون تعریف کرد... پرستو فقط یک بار دیگه اومد پیشش گفته بود چون جنه مسلمان نبود با قران و بسم الله نمیره مسلمانها اسم خدا که بیاد میرن.... ما تا چند سال از سایه خودمون هم میترسیدیم کماکان که هنوز هم میترسیم اما حقیقته وجود جن تو قران هم اومده....








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ