ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 482308
کل یادداشتها ها : 36

نوشته شده در تاریخ 91/11/10 ساعت 2:12 ص توسط حسین شمخالی


هیچوقت یادم نمیره چند سال پیش به باغ یکی از اقوام رفتیم به همراه دوستان توی ساختمون باغ نشسته بودیم و داشتیم پاسور بازی میکردیم(این باغ یه کارگر افغانی داشت) .ساعت حدودا یک شب بود که یه دفعه یکی از رفقا از بیرون دویید توی ساختمون و گفت بیاید حال کارگر افغانی بد شده. رفتیم بیرون دیدیم به حالت غش روی زمین افتاده و چشماش سفید شده و میلرزه و از دهنش کف میاد بیرون. سریع با ماشین بردیمش بیمارستان دکتر گفت یه جو سنگینی بهش غلبه کرده بوده. صاحب باغ که یه پیرمرد بود گفت روی این کارگر بختک افتاده.
من چون به این چیزا اعتقادی نداشتم توی دلم گفتم اینا به گاز گرفتگی میگن بختک حتما گاز درخت کارگرو گرفته.
تا اینکه رسید به 2 سال پیش و یه شب به همراه خانواده به باغ خودمون رفتیم.چون تابستون بود روی تخت چوبی داخل باغ خوابیدیم. من تختم از بقیه حدود 50 متر فاصله داشت.نیمه های شب احساس کردم یه جو سنگینی داره منو احاطه میکنه ولی گفتم چرت و پرته و خوابیدم.
چند دقیقه بعد حالت فلج بودن بهم دست داد. چند ثانیه بعدش به کل لال شدم و یه دفعه نفسم حبس شد دیگه بیرون نیومد.هزمان با حبس شدن نفسم یه دفعه تخت شروع بع لرزیدن کرد انگار 30 ریشتر زلزله اومده.
میخواستم بسم الله بگم ولی نمیدونم چجوری با هزار زور و زحمت تونستم اروم بگم بابا.
همینو که گفتم یه موجودی به شکل انسان ولی کلا سفید.مثله اینکه یه نفر روی خودش چادر سفید انداخته باشه با سرعت از کنارم عبور کرد.
فرداش که تعریف کردم بابام خندید گفت توهم زدی.ولی توهم نبود.
این تختی هم که اونشب روش خوابیدم برا 40 سال پیش هستش و متعلق به بابابزرگ مرحومم مباشد.








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ