ابزار وبمستر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان جن
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  لوگوی دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 30
کل بازدید : 482139
کل یادداشتها ها : 36

< 1 2 3 4 >
نوشته شده در تاریخ 93/1/14 ساعت 11:30 ع توسط حسین شمخالی




  



نوشته شده در تاریخ 92/12/25 ساعت 2:54 ع توسط حسین شمخالی


دانشجوی سال اولی بودم من کارهای ثبت نام انجام میدادم مادر و پدرم دنبال خونه میگشتند تا اینکه خونه مورد نظر با قیمت مناسب پیدا کردن اما خیلی قدیمی بود اصرار من بر این بود که میخواستم تنها باشم تا راحتر درس بخونم بعد از گرفتن خونه و مستقر شدن در آن خانواده ام چند شبی مهمونم بودن تا اینکه گذاشتن رفتند اولین شب تنهاییم بود که راحت خوابیده بودم دیدم یکی چند تا سیلی محکم زد در گوشم چشمم باز کردم دیدم بابام بالای سرم نشسته با عصبانیت میگه چرا خوابیدی بلند شو راستش اون لحظه فکر کردم خونه خودمون هستم و از اینکار بابام خیلی ناراحت شدم که یک مرتبه به خودم اومدم که در شهر غریب داخل خونه دانشجویی هستم سریع بلند شدم نشستم تا صبح خوابم نبرد تا اینکه چند روز گذشت این قضیه رو بطور کلی فراموش کردم یکروز رفتم داخل حیاط دیدم بابام یک گوشه وایستاده با چشم های خون افتاده زل زده بمن راستش خیلی ترسیدم سر جام میخکوب شدم تا محو شد سریع زنگ زدم شهرمون از مامانم خواستم بیاد پیشم بمونه تا چندتا هم اتاقی پیدا کنم این شد که سر در دانشگاه زدم به 3 هم خانه نیازمندم هر چه سریعتربا فلان شماره تماس بگیرید به لطف خدا دوستان خوبی پیدا کردم که کنارشون راحت تر درس میخوندم



  



نوشته شده در تاریخ 92/12/14 ساعت 3:26 ع توسط حسین شمخالی


یه پسر عمه داشتم تو یه شهری به اسم هندوان رفت برای دانشگاهش(ادامه تحصیل)
میگه یه اتاق گرفتم بعد 2 هفته صداهای شعر خوندن و صدای دعوا میومد ظرف 1 ماه (قسم میخورد و میگفت)میگفت ظرف 1 ماه نشده وقتی شب دیروقت به خونه میاد وقتی برقو روشن میکنه تو اتاق جن رو میبینه که روی مبل نشسته میگفت موهای بلندی داشت اصلا هم قیافه ترسناکی نداشت فقط چون جن بود پسر عمم خودشو خیس کرده بود و خشکش زده بود و غش کرده بود وقتی به هوش اومده بود کسی نبوده و این جن دیدنا جتن بار ادامه داشته تا اینکه 1بار به جن گفته برو از من چی میخوای؟جن گفته چشماتو ببند تا برم قسم میخورم الان پسر عمم زبونش گرفته و نمیتونه صحبت کنه بخاطر ترس



  



نوشته شده در تاریخ 92/12/4 ساعت 3:46 ع توسط حسین شمخالی


یک شب ساعت 12 با دوستم رفته بودم قبرستون به سرم زد برم از نزدیک قبرهای کنده شده رو ببینم به محض اینکه خم شدم داخل قبر ببینم زیر پام از بس گل بود خالی شد افتادم داخل قبر هرچی تقلا زدم بیام بیرون نشد با کمک دوستم بیرون اومدم بماند که هرچی از دهنش درامد بهم گفت دوستم ناراحت از این بود که تو چرا همش دیروقت میری سرخاک بابات خوب میخواستم بابام شب ها نترسه دیگه بدونه که من فراموشش نکردم ..داشتم میگفتم دوستم رفت سوار ماشین شد منم رفتم سراغ اب تا لباسهام رو با کفشم که گل خالی شده بود تمیز کنم که یکمرتبه دیدم یک نفراز کنارم رد شد شیر اب بستم برگشتم دیدم اون شخص وایستاده فقط منو تماشا میکنه من راه میرم اونم راه میره من وای می ایستم اونم وای می ایسته که شروع کردم به دویدن اونم تا دم قبرستون اومد اما بیرون نیومد پریدم داخل ماشین به دوستم گفتم اون شخص ببین جلوی در وایستاده نگاه کرد گفت من کسی رو نمی بینم مرتب میخندید و میگفت حتما صاحب قبر بوده ازت شاکی شده قبرش خراب کردی اومده سراغت ...اما وقتی براش تعریف کردم دیگه هیچوقت با من قبرستون نیومد ترسیده بود از اینکه شخصی رو که من میدیدم اما اون نمی دید البته ناگفته نماند که منم بعد از اون شب ها تا نزدیک در قبرستون میرفتم دیگه داخلش نمیرفتم



  



نوشته شده در تاریخ 92/11/30 ساعت 4:56 ع توسط حسین شمخالی


سال 75 بودمن بعد از دانشگاه و گرفتن مدرک فوق دیپلم حدودا 21 سالم بود و سرباز بودم بعد از اتمام مراحل اموزشی در کرج به یکی از شهرهای کردستان اعزام شدم. یه روز که توی شهر اومده بودم رفتم جلوی مغازه پدر بزرگم راستی یادم رفت بگم خونه پدر مادرم یکی از روستاهای اون شهر بود و پدر بزرگم توی اون شهر مغازه داشت وغروبا بعد پایان کار روزمره اش به روستا بر می گشت اون روز پدر بزرگم با اصرار من رو به روستا برد پدر و مادر بزرگم اونوقتها تنها زندگی می کردن تمام پسر و دختراشون ازدواج کرده ورفته بودن پی زندگی خودشون. شب موقع خواب من که تنها توی یکی از اتاقها خوابیده بودم نصفه شب چیز وحشتناکی رو دیدم که الان بعد سالها هنوز که به ان فکر می کنم مو بر اندامم سیخ میشه. ساعت حدود 2شب بود که حس خفگی به من دست داد وقتی چشمم رو باز کردم صحنه وحشتناکی رو دیدم یه پیرمرد با قیافه ای بسیار وحشتناک زانوهاش رو روی سینه من گذاشته بود وبه طرز وحشتناکی به چشمهای من زل زده بود چون شنیده بودم خوندن ایت الکرسی باعث فرار اونا می شه شروع به خوندن کردم اما هرچی می خوندم تکان نمی خورد واقعا لحظات ناراحت کننده و ترسناکی بود .الان که بعضی وقتها فکرش رو می کنم می گن مثلا فلانی جوان بوده تو خواب سکته کرده حتما اینجور چیزایی اتفاق می افته که جوانا تو سن پایین بعضی هاشون تو خواب سکته مغزی و قلبی می کنن. واقعا نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی من همیشه تو دوستام و فامیل به ادم نترسی مشهورم بازهم می ترسیدم ولی خودم و جمع و جور کردم . این اتفاقها حدودا 10 دقیقه ای طول کشید .اول خواستم با مشت تو صورتش بزنم پیش خودم گفتم نکنه به من ضربه بزنه چون شنیده بودم خیلیها بر اثر ضربه جنها دیوانه شدن. پیش خودم تصمیمی گرفتم و مچ دست اون رو گرفتم. من که ورزشکار و قوی بنیه بودم در همون حالتی که دستش رو گرفته بودم با تمام زورم اونو به دیواری که کنارش خوابیده بودم کوباندم از کوبیدن اون به دیوار صدای محکمی برخواست و دیدم که مثل یه حیوان چهاردست و پا از روی من پرید وبه طرف در ورودی فرار کرد. دقیقا تا حدود 10-15دقیقه از اتفاقی که برام افتاده بود شوکه شده بودم و حتی جرات بلند شدن از جام رو نداشتم. بعدا بلند شدم وبه حیاط خونه رفتم و برق حیاط رو روشن کردم و با ترس اطراف رو نگاه کردم اما چیزی ندیدم برگشتم ولی تا صبح خوابم نبرد همه ش اون صحنه جلوی چشمام راه می رفت و به اون فکرمی کردم حدودا یکسالی این مسئله رو برای کسی بازگو نکردم چون می دانستم که کسی باور نمی کنه تا اینکه بعد از یکسال یه شب مهمان زیادی خونه ما مهمان بودن که سر صحبت فامیلها در مورد جن باز شد هرکی چیزی می گفت منم اون داستان خودم رو باز گو کردم چند تایی از فامیلا همه ش انکار می کردن می گفتن غذا زیاد خوردی اون شب یا خواب دیدی تا اینکه پدرم به حرف اومد و گفت 30سال پیش همین اتفاق برای برادرش یعنی عموم توی همون خونه پدربزرگم اتفاق افتاده که عموم با مشت توی دماغش کوبانده بود که فرار کرده بود اون موجود .چون پدرم می گفت که قدیمیها می گن جن دماغ نداره برای اینکه کسی نفهمه از خمیر برای خودشون دماغ درست می کنن وبه همین خاطر عموم به اونجاش زده بود عموم انسان شجاع ونترسی بود همه اون رو می شناختن اون شبی که ما این حرفهارو میزدیم سال 76 بود عموم سال 65 مرده بود واین داستان عموم مال جوانیهاش بود که اتفاق افتاده بود بعدا یکی از داییهام نیز که تو مهمانی بود گفت من هم این موجود رو دیدم موقع بچگی و حتی چند روز شدیدا مریض شدم . حتی مادرم از مادرش نقل می کرد که حتی یه بار که مادرش حامله بوده همون موجود با عصایی که دستش بود .عصا رو رو گوش مادر بزرگم قرار داده بود و فشار داده بود که پدربزرگم در همون لحظه وارد شده بود واون موجود فرار کرده بود. همه متفق القول عقیده دارن که اون موجود توی اون خونه هست اما معلوم نیست جنه یا چیزی دیگه س الان که سالهاست پدربزرگ ومادر بزرگم فوت کردن اون خانه حالت مخروبه بخودش گرفت واقعا جرات می خواد کسی اونجا بره چون اون خانه الان مخروبه و خالیه ولی من شنیدم جن واین موجودها بسراغ ادمهای ترسو نمیرن خدا می دونه که اینایی که گفتم عین واقعیته



  



نوشته شده در تاریخ 92/8/18 ساعت 3:19 ع توسط حسین شمخالی


زمانیکه17ساله بودم یک شب با مامانم وخواهرم تاساعت 2شب نشستیم خاطره تعریف کردیم وخندیدیم من که حسابی خسته بودم شب بخیرگفتم رفتم اتاقم بخوابم فضای اتاقم طوری بود که در بازمیکردی اولین چیزیکه میدیدی یک چوب لباسی ایستاده بودکه مامانم سلیقه به خرج داده بود یک توری سفید بلند براش دوخته بودانداخته بود روش که این خودش توی تاریکی شب مثل یک ادم چادر بسر ترسناک بود خلاصه برقها روخاموش کردم دربستم رفتم دراز کشیدم چشام تازه داشت گرم خواب میشد که یهو دیدم دراتاق باز شد یک نفرسیاهپوش قدبلند نفس نفس زنان وارد شد در رو بست اول فکرکردم بابامه اخه اون راننده ماشین سنگین بود همیشه نیمه های شب میومد خونه اما ازمحالات بود که نرسیده اول بیاد اتاق من اونم با اون وضع بلاخره سرتون درد نیارم دیدم طرف داره نفس نفس زنان میاد سمت من که یهو ازجام بلند شدم داد زدم بابا دیدم صدای نفس قطع شد اونم ترسید دوید سمت چوب لباسی 2بار بادستش توری رو کنار زد رفت پشتش قایم شد سریع پریدم لامپ روشن کردم دیدم هیچکسی جزمن داخل اتاق نیست که وحشت زده رفتم پیش مامانم تاصبح همونجا خوابیدم بااینکه سالها ازاین واقعه میگذره هروقت تنها میشم خاطره اون شب میاد درنظرم همش بخودم میگم اون شخصی که من دیدم جن بود یا بختک ؟؟؟؟



  



نوشته شده در تاریخ 92/4/21 ساعت 4:17 ع توسط حسین شمخالی


یکی از فامیل های ما تعریف می کرد:
در ساعت 2 شب به سمت یکی از روستا های طالقان در حال رفتن با ماشین بودیم. کنار جاده در یکی از دره هایی که تا روستا فاصله زیادی داشت سه دختر حدود 12 و 13 ساله با شال قرمز و لباس هم رنگ و شلوار لی آبی کنار هم ایستاده بودند که تکان نمی خوردند.
با ماشین از کنار آنها رد شدیم و کمی جلوتر ایستادیم و برگشتیم ببینیم آنها کی هستند که در ساعت2 شب اینجا هستند یکی از ما می گفت آنها اجنه هستند با ذکر صلوات و قرآن و... به سمت آنها رفتند دیدند آن سه دختر در حال رفتن به بالای کوه هستند! و مدتی بعد در تاریکی ناپدید شدند!!!
این داستان رو یکی از اقوام ما که خودش شاهد دیدن آن سه دختر بوده برای ما تعریف کرده و واقعیت دارد.



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 9:35 ع توسط حسین شمخالی



اتفاقاتی که برای من میفته از 6 سال پیش شروع شد که با دوستام رفته بودیم یکی از شالیزارای فومن پیش یه رمال که میگفتن جن داره (فقط از روی کنجکاوی رفتیم) .بعد میخواست جنرو ظاهر کنه گفت تا نگفتم اصلا چشماتونو باز نکنید.ولی من چشمام و باز کردم و یه چیز سیاه تو آینه دیدم..از اون به بعد که برگشتم خونه یکی اذیتم میکنه..صدای راه رفتنشو روی فرش میشنیدم..از قلقلک شروع شد بعد از اون ، شبا سیاهی میدیدم.ولی اصلا نمیترسم و همیشه وقتی خونه تنهام چراغارو خاموش میکنم و فیلم ترسناک میبینم.یه روز وقتی داشتم فیلم میدیدم مانیتورم خاموش شد بعد کلی گشتن دیدم کابلش جدا شده 3-4 بار هی وصل کردم هی قطع کرد تا اینکه بیخیال دیدن فیلمه شدم اونم بیخیال شد.بعد از یه مدت وقتی از حمام میومدم بیرون روی تنم جای چنگ بود و یه جورایی خول شده بودم ، یهو گریه میکردم یهو جیغ میزدم انگار که کنترلم دست یکی دیگه بود، این جریان یک ماه طول کشید.یه شب دوستم تو اتاقم خوابیده بود گفت 2تا چشم قرمز دیده که البته خودمم دیده بودم به روم نیاوردم و خوابیدم ولی تا صبح انقدر دوستم و ترسونده بود که بالا آورد..جدیدا هم چراغ و خاموش روشن میکنه و نیشگون میگیره و هی تو خونه اینور اونور میره و من فقط سیاهی میبینم.هر جا هم که میرم باهام میاد...در ضمن خیلیا که آشناییه کامل با این اتفاقات و موجودات دارن بهم گفتن که من مدیوم هستم چون هرجا برم که جن یا روح داشته باشه خیلی سریع حس میکنم و بعضی مواقع هم میبینمشون


  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 9:33 ع توسط حسین شمخالی


دختر خاله ی من نابیتا است شوهرشم نا بیناست. تو کرج زندگی میکنند...خیلی هم مومن هستند... هر وقت دختر خالم اینا می اومدن تهران خونه ی خالم ما همه دور هم بودیم چون خونه ما خونه بغلیه خالم اینا بود...بعد دختر خالم همیشه مشکوک بود یه جوری بود با خودش حرف میزد پچ پچ میکرد بهد هر وقت که مامانم اینا ازش میپرسیدن میگفت دارم با خودم شعر میخونم چیزی نیست.... تا اینکه چند ساله پیش دختر خالم اومد همه چیز رو تعریف کرد که با یک جن دوست شده اون هم دختره اسمش پرستو هست چون دختر خالم نا بینا بود نتونسته ببینتش اما می گفت لمسش کردم که موهاش بلند بوده خیلی بلند و سم داشته بدنشم مو داشته اما میگفت خیلی مهربون بوده براش غذا میاورده کارای خونشو انجام میداده چون نابینا بوده خیلی کمکش میکرده...بعد جنه می اومده خونه ی خالم خبر میبرده برای دختر خالم که بعد دختر خالم تلفن میزده میگفته مثلا فلانی اونجاست دارین اینو میگید که اصلا خالم اینا تعجب میکردن.... یک بارم خونه دختر خالمو دزد میزنه همه لوازمشونو میبره چون هم خودش نا بینا بوده هم شوهرش نفهمیدن کیه اما اون جن بهش گفته کیه... جنه بهش گفته بوده هر چی بخوای من برات میارم بجز پول.... و همچنین بهش گفته بوده اگر به کسی بگی من دیگه نمیتونم بیام پیشت.... تا اینکه یه روز جنه به دختر خالم میگه ما از جن های مسلمان هستیم و یکی از جن های نا مسلمان میخواهد با من ازدواج کند من شاید دیگه نتونم بیام پیشه تو... دختر خالم خیلی گریه میکرده چون واقعا همزبونش بوده تو شهر غریب...یه روز دختر خالم اومده بوده خونه ی مامانش که پرستو مییاد پیشش دختر خالم به خاطر اینکه کسی نفهمه میره تو حموم باهاش حرف بزنه اونم میگفته من دارم میرم دارن منو با خودشون میبرن اومدم ازت خداحافظی کنم....دختر خالمم شروع میکنه به گریه کردن که اگر تو بری من خیلی تنها میشم و این حرفها که اون یکی دختر خالم میشنوه دره حموم رو باز میکنه میگه زری داری با کی حرف میزنی؟؟؟ هان ؟ که اون میگه هیچ کس و میاد بیرون و اماده میشه که بره بیرون از خونه...بعد نمیدونم چی میشه که یهو اون یکی جن نا مسلمونه میاد دنباله پرستو تو خونه خالم ما هم اونجا بودیم... زری حرفهاشونو میشنید که یهو داد زد ولش کن و شوهرشو صدا زد گفت رضا رضا اومدن پرستو رو ببرن رضا که ما همه اومدیم تو هال که یهو اون جنه نامسلمان گلوی دختر خالمو گرفته بود فشار میداد بیچاره دختر خالم چشم هم نداشت که ببینه و جا خالی بده ما همه جیغ میزدیم دختر خالمم اون ور این ور میافتاد جنه داشت کتکش میزد...خالم فهمید جنه دوید رفت قران اورد همه میگفتیم بسم الله اما نمیرفت اینقدر دختر خالمو زد که نمیدونم چی شد فکر کنم پرستو بردش که رفتن... بعدش دختر خالم همه چی رو برامون تعریف کرد... پرستو فقط یک بار دیگه اومد پیشش گفته بود چون جنه مسلمان نبود با قران و بسم الله نمیره مسلمانها اسم خدا که بیاد میرن.... ما تا چند سال از سایه خودمون هم میترسیدیم کماکان که هنوز هم میترسیم اما حقیقته وجود جن تو قران هم اومده....



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 9:27 ع توسط حسین شمخالی



اولین بار چند ماه پیش بود، یه شب تو خونه تنها بودم، مادرم و پدرم و برادرم نبودند. من البته از تاریکی و تنهایی نمی ترسم، یعنی تا اون موقع نترسیده بودم. رفته بودم حموم، برگشتم اومدم تو آشپزخونه، می خواستم چیزی درست کنم، یا چیزی بخورم، یک دفعه حس کردم یکی پشت سرم ایستاده، خیلی ترسیدم، فکر کردم دزده، بعد برگشتم چیزی ندیدم، فکر کردم خیالاتی شدم.... دوباره مشغول کارم شدم، یک هو حس کردم یک نفر انگار زد به پشت زانوهام، زانوهام رفت جلو خم شد، نزدیک بود بیفتم روی کابینت، دستم رو به کابینت گرفتم. برگشتم باز نگاه کردم، کسی نبود،
وحشت برم داشت، چون حس می کردم، یکی باید باشه، گفتم نکنه تو اتاقها قایم شده؟ رفتم، به طرف
اتاق مادرم دروباز کردم، چراغ رو روشن کردم، تو حموم، انباری، تموم اتاق ها رو سرزدم، اما
دیدم کسی نیست، احساس سنگینی زیادی داشتم، مطمئن بودم کسی تو خونه است، 

اومدم دوباره تو آشپز خونه،این دفعه دیدم از طبقه بالا سرو صدا میاد ،یکی‌ راه میرفت حرف میزد و یا آواز میخوند،هرچی‌ دقت کردم دیدم درسته یک نفر توی خونه هست،دوباره همه جارو گشتم هیچ کس نبود،ترس برم داشت،گفتم لباسامو بپوشم از خونه برم بیرون،یک هو دیدم چراغ آشپز خونه خاموش شد،فکر کردم برق رفته اما یخچال کار میکرد چراغ هال هم روشن بود،خیلی‌ ترسیدم اومدم بیام بیرون دوباره برق روشن شد،با عجله دویدم کفش و لباسمو پوشیدم از خونه اومدم بیرون کنار خیابون ایستادم تا مادرم اومد،مادرم گفت چرا تو خیابون ایستادی؟ گفتم چیزی نیست اومدم هوا بخورم،از اون به بعد دیگه این ماجرا‌ تکرار شد،دیگه می‌ترسیدم تو خونه بمونم،شعبها که می‌خواستم بخوابم گاهی‌ صدای خنده گاهی‌ صدای گریه،گاهی صدای حرف زدن،گاهی پچ پچ کردن دو نفر می‌‌اومد،همه جارو میگشتم ولی‌ کسی‌ نبود،تا اینکه دیگه شب‌ها نمیتونستم بخوابم،درسم هم خراب شده بود،بعد از یه مدتی‌ هم یه چیژایی میدیدم مثل دود ،مثل حرکت هوا و ابر،اما خیلی نزدیک من بود.



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ