بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 485219
کل یادداشتها ها : 36
شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال 1383 شروع میشه
یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم
در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیم
که همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیم
و من دوستام که از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدم
بعد از اون حادثه من 1 ماه بستری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردن
و یه شهری دیگه خونه خریدن.. بعد از بهوش اومدن 2 ماه بعد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتم
برگشتم شهر سابق.شب ساعت 11 رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقع
شب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردم
بلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از 10 دقیقه فاصله.
ساعت 3 شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگین
قبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیم
دیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه10_15 نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردن
ونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود
بغضم تازه شکسته بود که برادر دوستم چند بار پشت سر هم صدام زد و
با یه لحن ترسیده گفت اونجارو نگاه کن. نگاه کردم همه او نا که کنار آتیش بودن وایسادن ما رو نکاه میکنن
نه حرکتی میکنن و نه صحبتی و نه صدایی من بلند شدم احساس کردم
یه اتفاقی میخواد بیفته .برادر دوستم بلند گفت چه مرگتونه ؟ ولی جوابی ندادند
منم گفتم ولشون کن بشین. یه فحشی هم آروم دادم که فقط برادر دوستم میتونست بشنوه.
هنوز کلمه آخر فحشم تموم نشده بود دیدم همشون شروع کردن حرکت به
اطرافشون و سنگ زدن به سمت ما...
ما هم شروع به فرار کردن کردیم صدا خنده بلند زشتشون میومد
ما هم با سرعت رو قبرا میدودیم چند بار نزدیک بود بخوریم زمین
سنگها هم با سرعت از کنارمون رد میشدن خیلی نزدیک
ولی جالبی هیچ کدوم به ما نخورد
نمیدونم چند متر دویدیم تا رسیدیم مسجد وسط قبرستون
چند نفر در مسجد بودن.نزدیک شدیم دیدم بجه محل قدیمیمونن..که بیسجی بودن و همیشه جاشون مسجد بود
و بعدا فهمیدم درگیر تدارکات مراسم محرم بودن
حال و روز مارو دیدن سوال کردن
اینجا چه کار میکنین ..از چی فرار میکنید؟
نفسمون بالا نمیومد فقط همونجا دراز افتادیم
بعد از چند دقیقه که نفسمون بالا اومد
بهشون داستانو گفتیم باورشون نمیشد
میگفتن تا حالا همچین چیزو ندیدن ..اتفاقا از همون
قسمت اومدن داخل قبرستون و کسی رو ندیدن
تصمیم گرفتیم همه بریم اونجا وقتی رفتیم
جایی هیچ آتیشی یا چون اونجا خاکی بود جایی رد پایی رو ندیدیم
هنوز واضح اون لحظه ات رو به خاطر دارم
واقعا دقایق نفسگیر و سختی بود
در یکی از کشورهای همسایه پسر بچه 9ساله در حال بازی با دوستان خود در یک خرابه ای بود (این خرابه بعلت عدم سکونت آدمیان به محل زندگی جنها تبدیل شده بود)در حالیکه با بچه های دیگر بازی میکرد یک گربه سیاه میبنند وچون این بچه نترس بود گربه را گرفته و شروع اذیت وآذار گربه بیچاره کرد از آنطرف بچه های دیگه هم اونو تشویق میکردند.پسر بچه یک چاقوی کوچک همراه داشت که با اون چاقو چندین ضربه به گربه بخت برگشته میزد طوری که خون از کمر گربه جاری شد.پسر بچه نمیذاشت که گربه فرار کنه.درنهایت اذیت گربه بحرف آمده وگفت (تورا خواهم کشت وراحتت نمیگذارم) پسر بچه باشنیدن حرفهای گربه ترسید و روبه دوستان خود کرد وگفت بچه ها شما هم شنیدین گربه حرف زد شما هم شنیدین چی گفت.پسر بچه ودوستانش از کار خود دست بر نداشته و به آذار گربه ادامه دادند.در همان خرابه دوتا گربه کوچک دیگر هم دیدند واونها اینقدر زدند وآذار دادند تا بچه گربه های بیچاره مردند.
زمانیکه پسر به خانه برگشت حالت معمولی خود را از دست داد وشرو ع به جیغ زدن کرد وبا ترس داد میزد ومیگفت یک زن با صورت خیلی زشت وقبیح دنبالم میکنه .پسربچه از وحشت غش کرد و تمام بدنش به لرزش افتاد.والدینش با دیدن وضعیت فرزند خود پریشان شده دست بدامن دوست وآشنا شدند. این حالات وحرکات پسرک در حدود 4ماه ادامه داشت وبه اشخاص زیادی مراجعه کردند دعا ها و دستورها بود که انجام میدادند هر روز در خانه قرآن تلاوت میکردند تا آنجا ئیکه حتی خود بچه هم شروع به خوندن قرآن کرده بود. ولی نتیجه ای نمیگرفتند. ویکروز یک حالت عجیب به بچه دست داد .جنها بدنش رو با قدرت تمام قفل (از حرکت افتاده) کردند واین حالت 10 روز ادامه داشت خود شما تصور کنین در این ایام چه بحال والدین بچه گذشت.یکی از استادان پس از معاینه تشخیص داد که جنها سحر به خوردش دادند ودعا ئی تجویز کرد که روی آب خوندند وبخورد پسرک دادند.تا اینکه چیزهای عجیبی از شکم بچه خارج شد .
در یکی از روزها آن جنها میخواستند پسر بچه رواز طبقه سوم ساختمان به زیر پرتاب کنند ولیکن خداوند کریم عنایت ورحمت نموده پسر بچه از مرگ حتمی نجات یافت.
آنها میخواستند از بچه انتقام بگیرند مثل انتقام بزرگان از یکدیگرو انگاری که به عمد یکی از اونها رو کشته.
. نهایتاًبا وساطت دوستان استادی ماهر را پیدا کردند که از این حالات خبر داشت وسریع شروع به خوندن کلام خدا ودیگر قسم های معروف نمود تا اینکه (صدائی از زبان پسر ک شروع به صحبت کرد )
این خودش من اذیت کرد من کارش نداشتم.
واستاد به آن جنی گفت شما خود میدانید که این پسر بچه ای بیش نیست ونمیدانست شما جن هستین و شما رو نمیشناخت .
تااینکه بالأخره باصحبتهای زیاد و استادانه جنی رو قانع کرد که دست از اذیت بچه بردارد واز وجود پسر خارج شد
به شکرانه پروردگار حال پس روز بروز بهتر شده بود ولی پسر بچه بچه میگفت من هنوز یک مرد بزرگ وزشت وقوی میبینم تو خونمون که در گوشه اتاق ایستاده.
امیدوارم ماجرای پیش آمده عبرتی باشه برا همه ما که فرزندانمان رو متذکر بشیم هیچوقت به حیوانات آذار نرسونن تا زمانیکه مارو اذیت نکردند.
باید به بچه هامون یاد بدیم قبل از مغرب به خونه برگردند وحداقل تا ساعتی از خانه خارج نشن چون مغرب موقع خروج جنها از زیر زمین و از پناهگاه های خود شونه ودر سطح زمین پخش میشن وشروع به فعالیت میکنن .
شیرین یربوع نوعی از جن است که به شکل زنان است و در بیشه زارهای بیابانها از این نوع جن بسیار بسر می برند. این نوع از جن اگر بر کسی از انسانها دست یابد ؛ با او به بازی می پردازد؛ همانطوری که گربه با موش بازی می کند و به تدریج او را می کشد و اگر ببیند که کسی زیبا و خوبرو ست ؛ مفتون و شیفته ی او شده و به ایذاء و اذیت او میپردازد.
* شیرین یربوع * تا مدت زمانی طولانی با * سعلات * همراه و همدم بود تا اینکه در شبی از شبها ؛ * سعلات * برقی را دید و قصد آن کرد و رفت.
فرزندان * سعلات * را که از * شیرین یربوع * متولد شده بودند؛ // بنی سعلات // می گویند.
نوعی دیگر از جن وجود دارد که به نام ** الزلاب ** معروف است و در سرزمین یمن بسر می برد و گاها در اطراف مصر دیده شده است....
نوعی دیگر از جن به نام // الغدار // وجود دارد که در جزایر دریاها زندگی می کند. شکل این جن مانند آدمی است که چنین به نظر می رسد که بر موجودی چون شترمرغ سوار است و اگر به کسی دست یابد؛ هلاکش می کند.
گفته شده که قومی در سفر با او به جنگ پرداختند و همگی با وی درگیر شدند که ناگهان جن بانگی برآورد و همگی را هلاک نمود.
از انواع دیگر جن که از او نام می بریم ؛ جنی است که * و شق * نام دارد و شکل او مثل یک نیمه ی آدمی است و می گویند که * نسناس * از این نوع جن به وجود آمده است.
* نسناس * طایفه ای بودند که به انسان شباهت داشتند و پیش از خلقت بشر؛ در زمین می زیستند و سپس منقرض شدند.
اگر * وشق * کسی را در بیابانها و جنگل ها و مناطقی نظیر اینها مشاهده کند، به شخص حمله ور می گردد.
در یکی از سفرها ؛ علقمه بن سفیان؛ / وشق / را دید . هر دو بجانب هم دیگر حمله ور شدند و علقمه ضربتی بر شمشیر او وارد ساخت ؛ * وشق * نیز هم زمان با ضربت علقمه ؛ ضربتی بر علقمه وارد ساخته بود که در نتیجه ی آن هر دو به هلاکت رسیدند.
علاوه بر جنهای نامبرده در فوق ؛ از جنی به نام ** منها ** یاد می کنیم که کارش فریب و گمراه کردن زاهدان و عابدان می باشد. این جن مسائلی عجیب را از خود بروز می دهد تا عابدان چنین پندارند که صاحب کرامت شده اند و آنچه از آنها صادر میشود ، واقعا از خودشان است و بدین نحو بتدریج دچار غرور شده تا از صراط مستقیم گمراه گردند و در گمراهی بمیرند.
حدود بیست و چهار سال قبل دوستی نزد من آمد و گفت حکایتی عجیب دارم و آن این است که مدتها قبل خانه ای خریدم که به هنگام خرید سمت غرب حیاطش دیوار نداشت وقتی علت را سؤال کردم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش را کامل کنیم شما خودت زحمتش را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آنجا هم محله ای بود که تازه می خواست شکل بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و در پایه تپه بودند مدتی قبل دیوار غربی حیاط خانه را درست کردم و چند روزی طول نکشید که در نیمه شب دیوار بدون اینکه یک آجرش هم جدا شود کامل و یک تکه برگشت و خراب شد اول فکر کردم کارگری که آورده بودم کارش را خوب انجام نداده است و پس از مدتی به دنبال کارگری گشتم که کارش خوب باشد و مجدداً به هر زحمت دیواری خوب و محکم ساخته شد اما در کمال تعجب پس از دو روز همان وضعیت تکرار شد با خود گفتم احتمالاً کسانی عمداً در نیمه شب آمده و دیوار را تخریب می کنند دوباره کارگرانی ماهر آوردم و خواستم دیواری بکشند که به هیچ عنوان نتوان خرابش کرد نکته بسیار مهمی وجود داشت و آن این بود که هر بار دیوار به سمت خارج می افتاد فکر کردم هر کس این کار را می کند دیوار را با چیزی به سمت خارج می کشد زیرا در غیر این صورت خطر اینکه خودشان در زیر آوار بمانند زیاد است از اینرو تصمیم گرفتم چند روزی را در حیاط بخوابم تا اگر آمدند و خواستند دیوار را خراب کنند بفهمم از ترس اینکه مبادا این دفعه به سمت داخل خراب شود در جلوی درب حیاط خوابیدم شب سوم بود که صحنه باورنکردنی دیدم در نیمه های شب احساس کردم عده ای دارند دیوار را هل می دهند بلافاصله تکه چوبی را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و به بیرون دویدم صحنه عجیبی بود هیچ کس در آنجا نبود اما دیوار داشت تکان می خورد تا اینکه به زمین افتاد و خراب شد درست مثل دفعات قبل نه زلزله بود و نه طوفان از آن به بعد فکر ساختن دیوار حیات را از سرم بیرون کردم ترسیدم اگر در ساخت دیوار اصرار کنم مشکلی پیش بیاید چند ماهی گذشت تا اینکه همسرم یک شب به من گفت که دختر شش ساله ام حرف های عجیبی می زند چند روز است که صبح که بیدار می شود صبحانه نمی خورد وقتی علتش را پرسیدم گفت دیشب با دوستانم بازی می کردیم و خوراکی های زیادی آورده بودند که من همه را خوردم فکر کردم داستان سرایی می کند پرسیدم دوستانت چند نفرند گفت سه نفر گفتم چرا شب می آیند بازی و روز نمی آیند گفت روزها پدرشان اجازه نمی دهد و شبها می آیند گفتم خانه دوستانت کجاست گفت همینجا تو حیات خانه ما وقتی پرسیدم دوستانت چه شکلی هستند چیزی گفت که خیلی ترسیدم گفت هر سه تا این اندازه و با دست قدشان را نشان داد حدود پنجاه سانتی متر و هر سه چادر سر می کنند این گفته های همسرم بسیار بر نگرانی من افزود شب همه که خوابیدند در رختخواب بیدار ماندم و در نیمه های شب دیدم سه موجود با مشخصاتی که دخترم گفته بود از زیرپله ای که در راهرو وجود داشت آمدند و دخترم را بیدار کردند که در همین حین من فریاد زدم که به دخترم دست نزنید که ناگهان ناپدید شدند یکهفته همسر را به اتفاق دخترم به منزل پدرش فرستادم تا فکری برای این موضوع بکنم چون نمی توانستم خانه را رها کنم یکی از دوستانم را گفتم تا شب را پیش من بیاید ولی فقط یک شب ماند چون در همان اوایل شب بود که پنجره ها شروع به لرزیدن کرد مثل اینکه عده ای پنجره را گرفته و تکان می دادند و بعد از نیم ساعت با سنگ به شیشه می زدند طوری که نه من و نه دوستم تا صبح نتوانستیم بخوابیم و حالا خانه را رها کرده ام و گاهی در روز به آنجا سر می زنم همه اهالی هم موضوع را فهمیده اند و نمی توانم خانه را بفروشم و نمی دانم چکار کنم .
1ـ تشنج و صرع
شخصی که توسط جن مورد حمله و ضرر قرار می گیرد، نشانه هایی در او ظاهر می شود که بیشتر اوقات به صورت تشنج یا همان صرع بروز می کند و شخص جن زده گاه و بیگاه دچار تشنج غیر معمول می شود و یا شخص یکباره و بدون سوابق پزشکی دچار تشنج شدید می شود و صرع در او به صورت کامل مشاهده می شود و مهم ترین نکته در این زمینه این است که این نوع تشنج و صرع هیچ نوع تفسیر پزشکی ندارد و پزشک علت این امر را نمی داند.
2ـ دیوانگی و جنون
ممکن است شخص جن زده به طور کلی عقل و هوش خود را یکباره از دست بدهد و به قول معروف دیوانه و یا مجنون نامیده می شود که این امر ممکن است از تاثیرات جن باشد.
3ـ مشاهده امور عجیب و غریب در منزل
هم چنین ممکن است جن به دلایل متفاوت در امور منزل و خانه شخص دخالت کند به طوری که شخص سر و صدای غیرمتعارفی در خانه بشنود و یا وسایل خانه به طور غریبی جا به جا شود و یا سنگ و اشیاء دیگری پرتاب شوند و اموری از این قبیل می توانند نشانه ی حضور جن باشند.
4ـ بیماری های جسمی
جن ممکن است بیماری های جسمی مانند درد شدید در بعضی از اعضای بدن و اختلالاتی مثل کوری و کر و لالی و ... ایجاد کند. پدید آمدن ناگهانی و نامشخص بودن علت آن از لحاظ پزشکی مهم ترین نکته در این مشکلات است.
5ـ مشکلات های روحی روانی
جن ممکن است موجبات مشکلات روحی همچون افسردگی شدید و رغبت به تنهایی و انزوا و عصبانی بودن را در شخص ایجاد کند.
6ـ داشتن علاقه و ارتباط شدید با دستشویی
یکی از نشانه های جانبی در کنار نشانه های فوق این است که شخص جن زده بعد از اینکه به یکی یا بعضی از نشانه های بالا دچار شد، نشانه ی جانبی دیگری در او ظهور می کند و آن اینکه هنگام دستشویی رفتن مدت زیادی آنجا می ماند و یا بسیاری از اوقات در نزدیکی دستشویی می نشیند.
7- نشانه های سحر
جن می تواند مشکلاتی که توسط سحر به وجود می آید را در انسان ایجاد کند لذا همه نشانه ها سحر می تواند علامت جن زدگی نیز باشد.
.سال 82 بود رفته بودیم کلاردشت..یه اکیپ 17 نفره دختر و پسر بودیم که البته چند تا از دوستان با دوست دخترشون و چند تا هم با خانمهاشون اومده بودند..تعطیلات 14،15 خرداد ماه بود،،رفتیم یه ویلای بزرگ 5 خوابه دوبلکس چسبیده به کوه کلاردشت اجاره کردیم،،دقیقا یادمه که بعد از ویلای ما کوه شروع میشد که مرز ویلاها با کوه رو سر تا سر سیم خاردار کشیده بودند که مانع هجوم حیوانات بشن میدونین که کوههای کلاردشت پر از خرس و گراز وحشی و حتی گرگ هست،،خلاصه ما ویلا رو گرفتیم و رفتیم داخل،توی ویلا به این صورت بود که 2تا خواب پایین بود و 3 تا خواب بالا .که هر طبقه سرویس حمام توالت هم داشت ..وسایلمون رو داشتیم از ماشینها خالی میکردیم که یدفعه یکی از خانمها جیغ زد،،دویدیم سمت اتاقی که صدا اومد،پرسیدیم چی شده گفت تو این اتاق یه پرنده از گنجشک بزرگتر پرواز میکنه گشتیم تو اتاقو دیدیم یه خفّاش بزرگ از تو کمد اومد بیرون،،خلاصه با خنده و شوخی یه 20 دقیقه همه جای ویلا پتو به دست دنبالش دیدیم تا بالاخره با پتو گرفتیمشو بیرونش کردیم..دوستم که گرفته بودش رو کرد به من و یکی دیگه از دوستامون گفت وقتی گرفتمش یه صدا مثل بچه که جیغ میزنه ازش دراومد که ما هم با هم خندیدیم و گذشت..تو 3 روزی که اونجا بودیم تنها اتفاقی که میافتاد باز و بسته شدن گاه گدار کابینت آشپزخونه وباز شدن خودبخودی شیر اب بود که اون هم مورد توجه تک و توک بچهها قرار گرفت و به روی خودمون نیاوردیم..موقع رفتن شد،،ناهار خوردیم تا جمع و جور کردیم ساعت حدود 5 بود که راه افتادیم به سمت تهران،،همین که از کلاردشت امدیم بیرون به سمت مرزن آباد ترافیک وحشتناک جاده که مختص این ایام هست شروع شد،حدودا 3 ساعت طول کشید تا یه مسیر 10 کیلومتری رو پیش بریم،،اینقدر ترافیک شدید بود که با بچهها صحبت کردیم که برگردیم ویلا شب بمونیم صبح راه بیفتیم که حداقل از خوابمون نیفتیم،،خلاصه برگشتیم سمت ویلا که اونم یه 2 ساعتی طول کشید تا رفتیم کلید ویلا رو از صاحب ویلا گرفتیم..همه یه جورایی پکر و خسته بودیم،5،6 ساعت تو ترافیک هممون رو کلافه کرده بود،یه سری وسایل رو خالی کردیم و خانمها رفتن برنامه شام رو ردیف کنن ما هم نشستیم به بازی کردن،،یکی از دوستام که سر درد داشت گفت میرم بالا یکم استراحت کنم وقتی شام حاضر شد بیدارم کنین،،ما مشغول بازی و حرف زدن بودیم که یدفعه از بالا صدای فریاد اومد،و اتاقی که دوستم توش بود درش باز شد و دوستم با حالت جنون از اتاق اومد بیرون و رو پلههای دوبلکس افتاد،من و فرزاد اولین نفرأیی بودیم که رفتیم بالا سرش که علی چی شده؟دیدم یه طرف صورتش کاملآ قرمزه،و به اتاق خیره شده،نمیتونست حرفی بزنه،من و فرزاد رفتیم سمت اتاق ببینیم چی شده،،باور کردنی نبود اون چیزی که میدیدیم،،تو اتاق انگار بمب منفجر کرده بودن،همه چی بهم ریخته بود،تخت 2 نفره 180 درجه چرخیده بود،2 تا از چمدونی بچه ها که بسته بوده گوشه اتاق،باز شده بود و همه چیزه خالی شده بود تو اتاق،پرده اتاق کنده شده بود،وسایل داخل کمدها همه پخش شده بود کف اتاق،امکان ورود کسی از سمت پنجره غیر ممکن بود چون ارتفاع اون پنجره که بالکن هم نداشت تا زمین حدود 3 متر بود که حتی پنجره هم باز نشده بود و از تو قفل بود،برگشتیم پیش علی گفتم علی چی شده چرا اتاق اینجوری شده،،نمیتونست تا چند دقیقه حرف بزنه،،یکم اب قند بهش دادیم حالش که کم کم جا اومد تعریف کرد که: رفتم رو تخت که بخوابم طبق عادت همیشه پتو رو کشیدم رو سرم،هنوز چند دقیقه نگذاشته بود که صدای صحبت کردن 2 نفر بیرون اتاق رو شنیدم،صحبتها نامفهوم بود،اول فکر کردم 2 تا از بچههای خودمون هستن ولی در عرض چند ثانیه بدون اینکه در اتاق باز و بسته بشه صداها اومد تو اتاق نزدیک و نزدیکتر شد دیگه میشد بفهمم چی میگن 2 نفر بودن اومدن بالا سرم یکیشون به اون یکی گفت این خودشه بزن تو سرش،همین که احساس کردم صداها غریبه هستند پتو رو از صورتم زدم کنار که ببینم کی تو اتاقه یدفعه چمدون خورد تو صورتم،و با پتو صورتمو گرفته بودن که هرچی زور میزدم نمیتونستم بزنمش کنار ولی همه زورم رو جمع کردم و فریاد زدمو یدفعه ولم کردند..و بقیه ماجرا...این صحبتهایی بود که خود علی تعریف کرد...دیگه براتون تعریف نکنم که چه بلوأیی شد تو ویلا ،خانمها گریه کردن و جیغ زدن و ترسیدن البته نگفته نمونه که برخی از آقایون هم وضعیت مشابهی داشتند..یه سری گفتن از اینجا بریم بیرون یه سری قبول نکردند،گفتن بمونیم چند ساعت تا صبح بشه دیگه بریم تو جاده،،خلاصه تصمیم گرفتیم بمونیم تا صبح..شام خوردیم همه دور تا دور نشسته بودیم حرف جن میزدیم و من مثل چند تا از بچهها از خاطراتم میگفتم.علی هم که دیگه آروم شده بود و به حالت عادی برگشته بود شروع کرد به بد و بیراه گفتن که اگه ببینمش بیچارش میکنم و فلان میکنم و بیسار میکنم هنوز حرف از دهانش کامل خارج نشده بود که یه نیروی خیلی زیادی اون به پشت پرتش کرد،حدود 2 متر پرت شد به سمت عقب،،همه ما خشکمون زده بود،،اصلا قابل باور نبود که چطور یه ادم 80 کیلوی با این شدت از سندلی که روش نشسته پرت بشه به عقب،حتی جای زنجیر طلایی که به گردنش بود و در اثر کشیدگی ردّ قرمز به جا مونده بود هم به گردنش به وضوح دیده میشد که پاره شدن گردن اویزش جای هیچ شک و شبهه ای رو برامون نذاشت که اتفاقی خاص براش افتاده ..دیگه همه به غلط کردن افتادن،رفتن وسایل جمع کنن که برن من که دیگه دیدم راهی نداریم گفتم یه لحظه اجازه بدین من با یکی از دوستام تو تهران حرف بزنم ازش جریان رو بپرسم ..بعضی از بچهها خندیدن و گفتن یکی از تهران بفهمه جریان اینجا چیه؟مگه میشه و از اینجور حرفها بعضی دیگه از بچهها که تا حدودی از کارای من و اشناهایم اطلاع داشتن بقیه رو راضی کردن که یکم صبر کنن تا من زنگ بزنم بعد تصمیم بگیرن واسه رفتن،،خلاصه ساعت حدود 2 نصف شب دوست مورد نظرم که باید بگم یکی از اساتید بزرگ در زمینه علوم ماورا هست رو از خواب بیدار کردم و جریان رو براش توضیح دادم، بهم گفت یه 10 دقیقه بهم فرصت بده تا بهت زنگ بزنم،، تو این مدت 10 دقیقه تک و توک بچهها کلی مسخره بازی در اوردن که مگه میشه،همه اینا چرته و از این قبیل حرفها،،گذشت و بعد از 10 دقیقه دوستم از تهران زنگ زد گفت اونجا محل زندگی جنها هست که دیگه کاری به کارتون ندران فقط از حضورتون ناراحت هستن،که من پرسیدم چرا تو این 3 شب کاری نداشتن گفت شما با نیت 3 شب اونجا رو گرفته بودین و اونها اینو قبول کرده بودن و ضمنا توی اون سه شب شما مزاحمتی براشون نداشتین ولی وقتی شما رفتین و برگشتین آرامش اونارو بهم زدین،در ضمن یکی از شما یه کاری انجام داده که بهشون برخورده ولی دیگه از این به بعد کاری ندارن فقط ممکن کمی شوخی کنن بهاتون ولی دیگه آسیب نمیرسونن استراحت کنید و صبح اونجا رو خالی کنید..بعد از اینکه قطع کرد و من جریان رو برای دوستام گفتم یکی از دوستام شروع کرد به مسخره کردن که بس کنید خرافاتو یارو از تهران جن اینجا رو دیده و به این حرفها ادامه داد تا اینکه همون دوستم( استاد) از تهران زنگ زد گفت به فلانی بگو این حرفا رو (که حتی تک تک حرفاشو بهم گفت که چیا داشته میگفته) رو دیگه نزنه که وقتی واسه بچهها گفتم دیگه همشون ساکت شدن و به حرف استاد اعتقاد پیدا کردن که با اینکه پیش ما نبود ولی از همه حرفها اطلاع داشت..خلاصه چند تا از بچهها مأمور شدیم که بریم از طبقه بالا تشک و پتو بیاریم که همه تو سالن پایین کنار هم بخوابیم،،تا اون لحظه همه چی اروم بود همین که رفتیم تو جامون که بخوابیم از طبقه بالا بالشت.روزنامه.لباسهای تو چمدون یا وسایل تو حمام پرت میشد پایین،،صدای کشیدن چیزی مثل ناخن به دیوار و سقف میومد،،خلاصه بعضیها به مرز سکته افتادند تا صبح پلک نزدند یکی از پسرای جمع حسابی ترسیده بود بی اختیار اشک از چشمهاش میومد گفتیم ارش اروم باش ولی اصلا تو حال خودش نبود و بیقراری میکرد..تا اینکه صبح شد و حرکت کردیم به سمت تهران..فقط تنها چیزی که تا مدتها بعد از اون ادامه پیدا کرد اتفاقاتی بود که برای همون ارش میوفتاد مثلا از فردای روزی که برگشتیم زنگ میزد میگفت وسایل اتاقم جا به جا میشه یا بعضی چیزها پرت میشه اینور اونور یا دایما همون صدای ناخن کشیدن رو میشنید و چون تنها زندگی میکرد به مرز جنون رسیده بود که خوشبختانه و با کمک همون دوستم مشکلش حل شد.و این هم خاطره جالبی شد برامون که هنوز هم بعد از سالها دور هم میشینیم راجع بهش حرف میزنیم.. در ضمن تازه گی ها هم شنیدم اون ویلا رو تبدیل کردن به اصطبل برای نگهداری اسبهای مسابقه..ببخشید که خیلی طولانی شد،،نمیشد چیزی شو حذف کنم..ممنون
جریان این خاطره از روزی شروع شد که یه روز استاد یک ساعت زودتر درس رو تموم کرد،بعدش رو کرد به بچهها گفت این وقت رو بذاریم واسه یه بحث آزاد،،پیشنهاد بدید راجع به چی بحث کنیم..هر کدوم از بچهها یه نظر دادن،یکی از خانمهای کلاس گفت استاد راجع به جن حرف بزنیم،،یه سری مسخره کردند و یه سری استقبال کردند،خلاصه بحث جن شروع شد،،هرکدوم از بچهها چیزهایی که شنیده بودند رو تعریف میکردند،بعضی هم هم یه پر و بالی میدادند به قصههاشون که نگو...تا اینکه یکی از دوستان به اسم امیر پاشو تو یه کفش کرد که الا و بلا جن وجود نداره،همه اینا خرافاته و همه صحبتهای بچههای دیگه رو رد کرد..و وقتی هم که دید استاد هم از بعضی داستانهای دوستان پشتیبانی میکنه بیشتر پافشاری میکرد که اینها همه زایده توهمات انسان هست،،اینقدر گفت و گفت و گفت تا اینکه یکی از دوستان دیگه به اسم مجید رو کرد به استاد و گفت اگه شما اجازه بدید من امیر رو جایی ببرم تا وجود جن رو باور کنه،،همه با تعجب نگاهش میکردند و منتظر جواب استاد بودند،استاد وقتی استقبال امیر رو دید گفت خودش میدونه من نمیتونم برای خارج از دانشگاه برای بچهها تعیین و تکلیف کنم،،،خلاصه بعد از کلاس قرار شد که مجید و امیر با هم هماهنگ کنند و قرار بزارند..من هم که به این موضوعات تقریبا آشنائی داشتم و علاقمند هم بودم از رابطه خوبم با مجید استفاده کردم و بهش گفتم اگه میشه من هم باهاتون بیام،،هم مجید قبول کرد و هم امیر،،مجید قرار شد با شخصی که میشناخت و قرار بود مارو پیشش ببره صحبت کنه و اجازه بگیره که و روزشو تعیین کنه به ما خبر بده،،چند روزی گذشت و از مجید خبری نشد،هی میپرسیدیم چی شد؟ جواب میداد هنوز نتونستم اجازه بگیرم.باید راضیش کنم.تو این فاصله هم امیر حسابی دست گرفته بود برای مجید که یه بلوف زده و نمیتونه انجامش بده و کلی مسخره اش میکرد.
خلاصه بعد از سه هفته مجید زنگ زد گفت بالاخره راضیش کردم برای پنجشبه قرار گذشتم که 4 تائی بریم خونه اش ،،گفتم ما که 3 نفر هستیم،گفت استاد هم گفته میام.
پنجشبه شد و من رفتم دنباله مجید و امیر هم رفت استاد برداشت اومد سر قرار...همه با هم رفتیم به سمت میدون امام حسین،از چند تا کوچههای فرعی رسیدیم به یه کوچه باریک که عرض اون 2 متر هم نبود،طول کوچه 10،15 متر بود که انتهای این کوچه باریک یه خونه بدک 3 تا پله به سمت پایین میخورد تا بتونیم بریم داخل،،تا اون لحظه هیچ کدوم ما از مجید راجع به اون مکان چیزی سوال نکرده بودیم...استاد پرسید خوب مجید اینجا کجاست؟ خونه کی هست؟نمیخوای به ما یه توضیحی بدی؟
مجید جواب داد..اینجا منزل یه پیرمرد عارفی هست که تنها زندگی میکنه و کارش کمک کردن به کسایی هست که دچار جنزدگی میشن...تا اینو گفت،امیر زد زیر خنده و گفت مرد حسابی 3 هفته مارو علاف کردی که بهمون جن نشون بدی نه جن گیر..برگردیم بریم...!
مجید گفت عجله نکن بذار بریم داخل همه چی دستگیرت میشه...استاد کریمی هم گفت تا اینجا امدیم صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد،امیر هم با یه حالت بی تفاوتی قبول کرد که بمونیم..
در همین اثنا در خونه برویمان باز شد،و پیرمردی حدودا 70،75 ساله با خوشرویی به ما سلام کرد و تعارف کرد داخل بشیم،،بعد از گذاشتن از یه راهروی 2،3متری وارد حیات شدیم،جلوتر از ما مجید با پیرمرد به آهستگی صحبت میکرد، و ما هم پشت آنها میرفتیم ..وسط حیات تنها یه درخت بزرگ کهنسال و قدیمی بود که وقتی از کنارش رد شدیم دیدم پایین درخت نوارهأیی مثل روبان گره زده و بسته بودند،یه طرف حیات حوض کوچکی بود و سمت دیگر آن یه قفس بزرگ که داخلش پر از کبوتر و مرغ و خروس بود توجه ما رو به خودش جلب کرد..
خونه بسیار قدیمی بود که وقتی وارد ساختمون شدیم این قدمت بیشتر نمود پیدا کرد.
پیرمرد ما رو به سمت یک اتاق راهنمایی کرد..از مبلمان و صندلی خبری نبود ،،دور تا دور اتاق پشتی بود.که یه کتابخونه بزرگ و یک سماور کنار اتاق خودنمایی میکرد،،
پیرمرد (بنا به دلایلی از گفتن اسمشون معذورم) در حین اینکه چای میریخت و ما رو به صرف آن دعوت میکرد با معذرت خواهی گفت اتاق کنار مهمانانی دارم که باید 10 دقیقه بهم وقت بدید تا آنها بروند و از اتاق خأرج شد.
با خروج پیرمرد از اتاق ما شروع به صحبت کردیم که این چجور آدمی هست چجوری اینجا تنها زندگی میکنه و به مجید گفتم تو از کجا باهاش آشنا شدی؟
مجید جواب داد: من از طریق پسر خالهام که شاگرد این پیرمرد هست با ایشان آشنا شدم،و اتفاقا من هم مثل امیر بودم و مثل اون فکر میکردم که جن وجود نداره و انکارش میکردم تا اینکه پسر خالهام دست منو گرفت و اورد اینجا تا من به وجود این موجودات اعتقاد پیدا کنم.
امیر که از شنیدن این صحبتها هیجان زده شده بود گفت،چی دیدی؟ باحال بود؟ منم میبینم؟یعنی امروز به من هم ثابت میشه؟
مجید گفت عجله نکن مطمئن باش بهت ثابت میشه،،همین که تونستیم پیرمرد رو راضی کنیم که بیاریمت اینجا یعنی اینکه میخواد بهت ثابت کنه..پس تحمل کن تا بیاد.
استاد کریمی هم که انگار بدجوری تحت تاثیر فضای خونه قرار گرفته بود بدون اینکه به کتابهای داخل کتابخونه که خیلی قدیمی و کهنه بودند دست بزنه به اسامی و عنوانش نگاه میکرد.
در همین اثنا صدای 2نفر مرد که تشکرکنان از اتاق کنار بیرون میومدند شنیده شد،،
صدای آنها کامل واضح نبود ولی به سمت حیات میرفتند و وقتی که در حیات بهم خورد فهمیدیم که از آنجا خارج شدند..مجید گفت رفتن....!!
پیرمرد با عذرخواهی بابت تاخیرش وارد اتاق شد و گفت خوب این پسر ما که آفریدههای خدا رو انکار میکنه کدوم یکی از شما است.من رو به امیر کردم و گفتم ایشان هستند..
امیر هم گفت من به وجود خدا شک ندارم واسه همه آفریده هاش و نعمت هایی که به ما داده ازش تشکر میکنم ولی این یه مورد با عقل من جور در نمیاد..نمیشه چیزی رو خدا درست کنه که ما نتونیم ببینیم ولی اونها مارو ببینن..و یه سری از همین صحبتها کرد که پیرمرد فقط گوش میداد و هیچی نمیگفت..وقتی صحبتهای امیر تموم شد رو کرد به پیرمرد گفت شما چیکار میتونید بکنید که من باور کنم؟؟من فقط با دیدنشون میتونم باورشون کنم،،میتونید یا نه؟
پیرمرد گفت چرا باید کاری کنم که باور کنی؟ اگه باور نکنید چه اتفاقی میفته؟
امیر گفت اگه باور نکنم به همه گفتههای تو قران شک میکنم،به همه روایت هایی که شنیدم که پیامبر با جن صحبت میکرده شک میکنم،شما میتونی من رو از شک بیرون بیاری.
پیرمرد با یه سکوت معنی داری بهش نگاه کرد و بعد از 1 دقیقه گفت باشه بهت ثابت میکنم چون فکر میکنم خدا میخواسته که امدی اینجا پس من هم جلو خواست خدا رو نمیگیرم،،فقط یه شرط داره..
امیر گفت هر شرطی باشه قبول میکنم.
پیرمرد گفت باید کامل به چیزی که میگم عمل کنی و اگر عمل نکنی همه عواقبش پای خودت و اینو بدون که اگه عمل نکنی بعدش من بهت هیچ کمکی نمیکنم..
امیر بلافاصله گفت چشم،قبول میکنم..هرچی شما بگی .
پیرمرد گفت بیاید دنبال من و از اتاق خارج شد..ما یه نگاهی به هم کردیم،استاد کریمی به امیر گفت امیر اگه میشه از فکرش بیا بیرون اینجوری که این پیرمرد میگه ممکنه خیلی خطرناک باشه،کوتاه بیا.. ولی امیر اول از همه ما از اتاق خارج شد و گفت من این لحظه تاریخی رو از دست نمیدم،من باید ببینم امروز..
استاد یه سری تکون داد و به سمت در اتاق راه افتاد..از اون اتاق به سمت یه اتاق دیگه رفتیم که پیرمرد منتظر ما بود
پیرمرد به امیر اشاره کرد که بروی زمین وسط اتاق بشینه..امیر هم رفت وسط اتاق و نشست..کف اتاق از موکت و فرش یا زیر انداز خبری نبود و فقط کاشی بود.
بعدش دور تا دور امیر رو با گچ خط سفید کشید،امیر با خنده سوال کرد این چیه؟ میخوایم لی لی بازی کنیم؟
پیرمرد در جوابش فقط لبخندی زد..بعدش گفت پسرم ما تو رو داخل این اتاق تنها میذاریم و خودمون میریم اتاق بغل،فقط از تو خواهشی دارم،میخوام تا وقتی که من نگفتم پات رو از این خط بیرون نزاری،حتی اگه بدترین اتفاقها تو این اتاق بیفته و با چشمت ببینی تا مادامی که داخل این دایره باشی اتفاقی برات نمیفته و جات امنه،،ولی اگه بترسی و از جات بلند بشی و از دایرهای که برات کشیدم بیای بیرون ممکنه بدترین اتفاقها برات بیفته که دیگه به سختی بشه برات کاری کرد،میتونی انجام بدی کاری رو که گفتم؟
امیر جواب داد بله حتما..من هرچی هم بشه از این دایره خارج نمیشم..
پیرمرد رو کرد به ما و گفت بریم بیرون،،،ما رو برد به اتاق کناری که بین این 2 اتاق فقط یه پنجره خیلی کوچیک به ابعاد 50 در 50 بود..که تقریبا وقتی پیرمرد جلوش ایستاد رو به روی صورتش بود که میتونست به راحتی درون اتاقی که امیر بود رو ببینه.
بعد از اینکه ما نشستیم و پیرمرد جلو پنجره ایستاده بود کتابی که دستش بود رو باز کرد و شروع کرد زیر لب خوندن،ما نمیفهمیدیم چی میخونه ولی آروم و شمرده میخوند..امیر هم به شوخی صدا میزد میگفت شماها جاتون خوبه؟زیر من که خیلی سفته..
یه 10 دقیقه گذشت و پیرمرد همینجور صفحه کتاب رو ورق میزد و میخوند و امیر هم هر از چند گاهی یه غرغری به شوخی میکرد،
تا اینکه پیرمرد کتاب رو بست و همزمان یه صدای عجیبی از دیوارهای اتاق شنیده شد..مثل اینکه یکی با مشت کوبید به دیوار،مجید که کنار من بود گفت اهان حالا وقتشه...
از دیوار و سقف خونه صداهای مثل ناخن کشیدن به دیوار میومد،،امیر تا اون لحظه ساکت بود..صداها شدید تر شد..احساس کردم یه نسیمی به صورتم میخوره،یه نگاهی به استاد کریمی کردم دیدم چشماش گرد شده با تعجب اطراف رو نگاه میکنه ولی مجید اصلا حال خوبی نداشت ،فکر کنم یاد جریان خودش افتاده بود.
وقتی صداها شدت گرفته بود یه لحظه صدای جیغ شنیدم،اومدم جمع و جور کنم رو ببینم از کجا بود که دوباره صدای جیغ شدید تر اومد،،صدای امیر بود،،جیغش تبدیل به فریاد شد.داد میزد و کمک میخواست،،پیرمرد هم جلو پنجره به اتاق نگاه میکرد و دوباره کتابش رو باز کرد و خوند..صدای امیر به التماس تبدیل شده بود و کمک میخواست ..ضجه میزد که منو بیارین بیرون،،استاد کریمی یه لحظه بلند شد که بره سمت اتاق امیر که مجید دستش رو گرفت و گفت استاد اینکار رو نکن نباید برین انطرف..استاد کریمی گفت آخه نمیشه همینجوری بشینیم رو کرد به پیرمرد گفت باید کاری بکنید الان سکته میکنه..پیرمرد با دست علامت داد که ساکت.
امیر داشت گریه میکرد و داد میزد..تو اتاق ما هم اوضاع خوب نبود،صدای خنده کاملا میشنیدم.صدائی مثل کفّ زدنو فوت کردن میشنیدم،،درست کنار گوشم..
بعد از چند دقیقه امیر صداش قطع شد که فکر کنم بیهوش شده بود،و صدای اطراف ما هم قطع شد.پیرمرد به ما گفت همینجا بمونین و از اتاق خارج شد،و رفت پیش امیر ..مجید گفت الان داره بالا سر امیر ذکر میخونه تا حالش جا بیاد.
بالاخره به همراه امیر وارد اتاق شدند،جوری که امیر اصلا رو پای خودش بند نبود،زبونش بند اومده بود،پیرمرد از شیشهای که روی طاقچه بود یه لیوان آب آورد و به امیر داد ،وقتی خورد کمی حالش جا اومد..یکم که احساس کردیم بهتر شده استاد رو کرد به پیرمرد گفت اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم.پیرمرد هم با علامت سر جواب مثبت داد،و قبل رفتن یه کاغذ اورد داد به امیر گفت تا 40 روز این کاغذ رو از خودت جدا نکن.
از حال امیر بگم که چهرهاش اصلا با قبل رفتن تو اتاق قابل قیاس نبود،رنگ پریده،موهای آشفته،و نگاهش دائماً خیره میشد به اطراف..!
وقتی از اونجا امدیم بیرون و داخل ماشین نشستیم با اینکه خیلی کنجکاو بودم که ببینم چه اتفاقی تو اون اتاق افتاده ولی نتونستم از امیر بپرسم حس میکردم استاد هم همین احساس منو داشت..ولی اون هم هیچ سوالی نکرد..
بعد از اینکه تقریبا نزدیک جایی شدیم که ماشین امیر رو پارک کرده بودیم،،امیر شروع به صحبت کردن کرد..
گفت: حدودا 10 دقیقه بعد از اینکه از اتاق رفتید بیرون یه صدائی مهیبی از دیوار پشت سرم شنیدم برگشتم دیدم هیچی نیست.همون صدا رو از بالا سرم دوباره شنیدم ولی هیچی نمیدیدم تا اینکه دیدم از تو دیوارهای اتاق و کفّ زمین و سقف اتاق موجودات عجیب و غریب که اصلا شبیه هیچ حیوونی نبودند جلوم ظاهر شدند،،دورم میچرخیدند با ناخنهای بلند و چهرههای زشت و چندش آور..رنگهای بدنشون مختلف بود،،اندازههاشون با هم فرق میکرد بعضی هاشون پشمالو بودند..تا پشت اون خطی که پیرمرد کشیده بود میومدند ولی داخل دایره نمیشدند.حتی بالای سرم که تو مسیر دایره بود نمیمدند ولی به راحتی میچرخیدند،،از هر سمتی میومدند.صداهای زیر و جیغ مانندی داشتند..صورتشون خیلی وحشتناک بود..!!
امیر که اینارو میگفت من از تعجب دهانم باز مونده بود..وقتی سر تکون دادنهای مجید رو به نشونه تصدیق حرفهای امیر دیدم از مجید پرسیدم تو هم قبلا همین چیزا رو دیدی؟..گفت دقیقا به همین شکل.
مجید ادامه داد از پسر خالم شنیدم یکی که درون هم چین دایره نشسته نتونسته دوام بیاره و از دایره خارج شده تا مدتها به مشکلات زیادی دست به گریبان بوده..!
امیر گفت تا آخر عمرم این روز رو فراموش نمیکنم به غلط کردن افتاده بودم دوست داشتم بمیرم و اون چیزهارو نبینم،،،
خلاصه اون روز با همه اتفاقات عجیبش تموم شد و تا مدتها حرفش موضوع اصلی صحبتهای دوستان و آشنایان بودو امیر هم تا مدتها عصبی بود..ولی حسنی که آشنائی من با این پیرمرد داشت این بود که سال بعد از این جریان با کمک این شخص مشکل شدید یکی از اقوام رو حل کردیم..که اگه عمری باقی موند داستان اون اتفاق رو هم براتون تعریف میکنم..ببخشید اگه خیلی طولانی شد.
حدود 5 ماه پیش با دوستام داشتیم تو تراس قلیون میکشیدیم وقتی تموم شد من ذغال رو ریختم گوشه کنار تراس روش هم آب ریختم ... یکی از دوستام به اسم راحله گفت خاک تو سرت دختر چرا بسم اله نگفتی منم گفتم به جن اعتقاد دارم ولی بسم اله گفتن قبل آتش خاموش کردن چرنده... خلاصه ما شب خوابیدیم تو خواب دیدم تو یه خونه خیلی بزرگم و تو خواب حس میکنم توی خونه پر جنه ولی چیزی نمیدیدم از ترسم سرم رو گرفته بودم پایین که چیزی نبینم. ولی انرژی سنگینش رو کاملا احساس میکردم که یه دفعه بیدار شدم ساعت حدود 3 بود... بیدار شده بودم باز هم میترسیدم - اتاق منو خواهرم یکیه کلی صداش کردم بیدار نشد آخر رفتم کنار تخت اون خوابیدم تا خوابم برد.
فرداش که بیدار شدم گفتم چرنده بابا خیالاتی شدم... دوباره شب بعدش که خوابیدم تو خواب دیدم یه سایه از کنار تختم رد شد تو خواب دوباره انرژی رو حس کردم... گفتم بذار از لجش تو خواب بسماله بگم که بره تا بسم اله رو گفتم پرتم کرد پایین تخت ،خیلی عصبانی شد لج کرد انگار ، همه چیز اتاقو ریخت بهم وحشت کرده بودم فوری رفتم مامانم رو صدا کردم و دستشو گرفتم و گفتم جن اومده بیا سوره حمد رو بخونیم اونم داشت به سمت ما میومد مثل یه چیز سیاه نمیتونم بگم بدن داشت ، شروع کردیم به خوندن سوره حمد که وسطش به حالت شوک از خواب پریدم دیدم دستم رو هوا همون حالت که دست مامانمو گرفته بودم خشک شده درد میکرد و خودمم افتادم رو زمین این ور و اون ورو نگاه کردم دیدم همه چی سر جاشه فقط یه چیز سیاه از کنار پنجره رد شد از ترسم قرآن رو دور زدم تا خوابم برد...
فردا شبش دیگه خیلی ترسیده بودم مطمئن بودم یه اتفاق بدتر میفته رفتم تو پذیرایی خوابیدم قرآن هم گذاشتم بالا سرم ... اون شب خواهرم و بچهاش هم اومده بودن خونه ما با من تو پذیرایی خوابیدیم. من خیلی خوب خوابیدم ولی صبح با صدای گریه بچه خواهرم بیدار شدم که داشت خواب میدید تو خواب گریه میکرد... کلی آرومش کردیم منم رفتم سر کار شب که با خواهرم نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم گفت راستی من دیشب حدود ساعت 3 یه دفعه از خواب پریدم انگار از بالا پرت شده باشم پایین زانوهام تو خواب خم شده بود نفسم هم بالا نمیومد...
دیگه همه ترسیده بودیم ولی به روی خودمون نمیآوردیم... من فرداش رفتم به یه آدم معتقد جریان رو گفتم که گفت آره عصبانی شدن برای آروم کردنشون هم دیگه راجع به شون حرف نزن و بسماله و سوره حمد رو همیشه بخون . اگه بشناسنت و تو دنیاشون دیده بشی دیگه ولت نمیکنن.. منم همین کارو کردم شکر خدا خبری نیست ازشون...
مرسی که خوندید
هیچوقت یادم نمیره چند سال پیش به باغ یکی از اقوام رفتیم به همراه دوستان توی ساختمون باغ نشسته بودیم و داشتیم پاسور بازی میکردیم(این باغ یه کارگر افغانی داشت) .ساعت حدودا یک شب بود که یه دفعه یکی از رفقا از بیرون دویید توی ساختمون و گفت بیاید حال کارگر افغانی بد شده. رفتیم بیرون دیدیم به حالت غش روی زمین افتاده و چشماش سفید شده و میلرزه و از دهنش کف میاد بیرون. سریع با ماشین بردیمش بیمارستان دکتر گفت یه جو سنگینی بهش غلبه کرده بوده. صاحب باغ که یه پیرمرد بود گفت روی این کارگر بختک افتاده.
من چون به این چیزا اعتقادی نداشتم توی دلم گفتم اینا به گاز گرفتگی میگن بختک حتما گاز درخت کارگرو گرفته.
تا اینکه رسید به 2 سال پیش و یه شب به همراه خانواده به باغ خودمون رفتیم.چون تابستون بود روی تخت چوبی داخل باغ خوابیدیم. من تختم از بقیه حدود 50 متر فاصله داشت.نیمه های شب احساس کردم یه جو سنگینی داره منو احاطه میکنه ولی گفتم چرت و پرته و خوابیدم.
چند دقیقه بعد حالت فلج بودن بهم دست داد. چند ثانیه بعدش به کل لال شدم و یه دفعه نفسم حبس شد دیگه بیرون نیومد.هزمان با حبس شدن نفسم یه دفعه تخت شروع بع لرزیدن کرد انگار 30 ریشتر زلزله اومده.
میخواستم بسم الله بگم ولی نمیدونم چجوری با هزار زور و زحمت تونستم اروم بگم بابا.
همینو که گفتم یه موجودی به شکل انسان ولی کلا سفید.مثله اینکه یه نفر روی خودش چادر سفید انداخته باشه با سرعت از کنارم عبور کرد.
فرداش که تعریف کردم بابام خندید گفت توهم زدی.ولی توهم نبود.
این تختی هم که اونشب روش خوابیدم برا 40 سال پیش هستش و متعلق به بابابزرگ مرحومم مباشد.